در سرزمین لو مردی به نامه زائوگویی زندگی می کرد که به خاطر سختکوشی و درایتش به یکی از افراد مورد وثوق امپراتور تبدیل شده بود. روزی امپراتور به او گفت که می خواهم تو را در کنار فرماندهان به فرماندهی منصوب کنم تا در جنگ نابرابر به پیروزی برسیم. اما زائو گویی گفت که من تنها یک دهقان زاده هستم و قدرت و درایت فرماندهان شما را ندارم. اگر در گذشته جنگیدم تنها برای وطنم بوده... من خود را لایق نمی دانم اما اگر شما بخواهید، می آیم. امپراتور نیز گفت که سربازان با وجود تو روحیه می گیرند. به این ترتیب زائوگویی علیرغم مخالفت های پنهانی فرماندهان، در قامت فرمانده به میدان جنگ رفت.
در میدان جنگ متوجه شد که فرماندهان قصد دارند پیش دستی کرده و ناقوس جنگ رابه صدا در آورند. اما او مخالف این کار آن ها بود، تا این که....
ادامه داستان را همین جا بشنوید...