ایالت کوچکی به نام «لو» پادشاهی جوان و باهوش داشت. اما این پادشاه از تجربه کافی برای حکمرانی برخوردار نبود. او حکم هایی می داد که سبب نارضایتی وزرا و مردم می شد. وزیران او را راهنمایی می کردند اما پادشاه جوان از راهنمایی ها و کمک وزیران خوشش نمی آمد و فکر می کرد خودش از هوش کافی برخوردار است. اما مردم روز به روز فقیرتر می شدند و ایالت های دیگر از این وضعیت سوء استفاده کرده و بخش هایی از ایالت لو را تصرف کردند. در چنین اوضاعی وزیران دیگر کاری با پادشاه نداشتند و مردم هم همگی ناراضی بودند. پادشاه جوان که وضعیت را خیلی وخیم دید برای دریافت کمک به ایالت «چی» رفت. اما پادشاه ایالت چی گفت...
ادامه داستان را همین جا بشنوید...