در چین باستان مردی پاکدامن به نام پان تون زندگی می کرد. او دوست داشت دور از مردم در کوهستان زندگی کرده و تنها کتاب بخواند. روزی گذر ماموری به کوهستان افتاد و فهمید او مردی دانشمند است پس به او گفت که حیف است تو در کوهستان بمانی! می خواهم پیشنهادی بدهم و تو را به امپراتر معرفی کنم. اما مرد که در کوهستان احساس راحتی می کرد دوست نداشت به دربار برود. ولی با اصرار مامور نامه سفارش او را به امپراتور گرفت و به دربار رفت. در دربار با این که او نامه سفارش مامور را تحویل نداد اما امپراتور دانست که او مردی باهوش است و وی را حاکم شهرستان مینگ کرد. اما پان تون در آن شهر تنها به خوشگذرانی پرداخت و به امور مردم رسیدگی نمی کرد و مردم ناراضی از او به امپراتور شکایت بردند. ولی ماموری که برای رسیدگی به کار او اعزام شد او را حتی لایق وزارت دانست…
ادامه داستان را همین جا بشنوید…