پیرمردی اسبی داشت که روزی آن را گم می کند، همسایه ها از شنیدن خبر ناراحت می شوند و برای دلداری به خانه اش می روند، اما او با خونسردی می گوید، این که ناراحتی ندارد، حتما حکمتی در کار بوده است. همسایه ها از شنیدن پاسخش بسیار متعجب می شوند و ناراحت به خانه هایشان بازمی گردند. پس از چند روز اسب گمشده پیرمرد همراه با چند اسب دیگر به خانه بازمی گردد. این بار همسایه ها با شنیدن خبر خوشحال می شوند و برای تبریک به خانه پیرمرد می روند، اما باز هم با پاسخی عجیب رو به رو می شوند...
ادامه داستان را همین جا بشنوید.