CRI Online
 

بخش دوم داستان خیرات مجلس ختم

GMT+08:00 || 2013-01-01 17:55:33        cri






حالا خيالم راحت بود كه موقع مجلس ختم پيرمرد كسي از خانواده ما در اطراف مسجد شهرك رفت و آمد نخواهد داشت. براي همين با خيال راحت راه افتادم طرف مسجد شهرك كه در حاشيه جاده اصلي بود. بيشتر كنجكاوي ام از اين بابت بود كه مي خواستم ببينم قوم و خويش پيرمرد چه كساني هستند و اصلاً او قوم و خويشي دارد يا نه؟ مي دانستم اگر بقيه اهالي شهرك يا كارگران كوره پز خانه ها هم به مجلس ختم پيرمرد بيايند، حتماً از سر كنجكاوي است. هنوز چند ساعتي تا شروع مراسم ختم مانده بود. به طرف كوره رفتم تا به كارگرهاي ديگر هم اطلاع بدهم اگر كسي خواست با من بيايد كه تنها نباشم. تا به حال تنهايي به هيچ مجلس ختمي نرفته بودم و حالا هم كه پيرمرد يك غريبه بودم بيشتر نگران بودم. نمي دانستم چرا احساس مي كردم من نبايد به آن مجلس ختم بروم. با اين حال تصميمم را گرفته بودم و مي خواستم براي يك دفعه هم كه شده به تمام سوال هاي ذهني ام درباره پيرمرد پاسخ بدهم. از وقتي پدر گفته بود او بي نام و نشان است و كسي را ندارد، نتوانسته بودم باور كنم. دلم مي خواست لااقل بخشي از حقايق ناگفته درباره پيرمرد را بدانم. اطراف كوره نسبت به روزهاي قبل خلوت تر بود. به چند نفري كه سر راهم ديدم موضوع را گفتم. ديدم آن ها هم آماده مي شوند به مسجد شهرك بروند. بايد پياده مي رفتيم. با چند نفر از كارگرها راه افتاديم. سيد اكبر هم با ما بود گفت:« ميگن بچه هاش هم امروز ميان.»

رئوف پرسيد:« مگه بچه هم داشته؟»

سيد اكبر گفت:« نمي دونم، ميگن.»

رئوف مي خواست چيزي بگويد كه حرفش را قطع كرد و انگار كه از خودش سوالي بپرسد گفت:« قوم و خويش كه حتماً داشته؟»

سيد اكبر همان طور كه نگاهش به سوي خانه هاي شهرك در آن سوي جاده بود گفت:« آره، از پشت بوته كه در نيامده. حتماً ننه بابايي...» و زود حرفش را قطع كرد:« البته ننه باباش حتماً تا به حال ده تا كفن پوسانده اند، اما فرزندي، خواهري، برادري، فاميلي كه قاعدتاً بايد داشته باشد.»

رئوف گفت:« اگر كس و كاري داشته باشد و اگر كسي به آن ها خبر داده باشد حتماً مي آيند.»

كارگرهاي ديگر هم هر يك حدس و گمان هاي خود را پيش مي كشيدند كه رسيديم جلوي مسجد شهرك. اكثر اهالي شهرك و كارگران كوره پز خانه ها جمع شده بودند جلوي مسجد و به همديگر نگاه مي كردند و انگار دنبال صاحب عزا مي گشتند كه به او تسليت بگويند. همه مي دانستند كه اين مجلس ختم را حاج ماشاء الله راه انداخته و به نوعي خود او صاحب عزا محسوب مي شود، اما او در بين جمعيت جلوي مسجد نبود و حالا شايعه تازه اي پيچيده بود بين جمعيت كه حاج ماشاء الله رفته به استقبال قوم و خويش پيرمرد كه در راهند و دقايقي ديگر از راه مي رسند. اما دقايقي بعد وقتي حاج ماشاءالله به همراه چند نفر از ريش سفيد ها و روحاني شهرك از راه رسيدند، شايعه دقايق قبل از بين رفت و جمعيت حاضر در جلوي مسجد مطمئن شدند كه از قوم و خويش پيرمرد خبري نيست و بايد به خود حاج ماشاءالله تسليت بگويند. به سمت او رفتند و او هم همه را به داخل مسجد دعوت كرد. از داخل مسجد صداي قاري مي آمد كه با صداي گرفته اي قرآن مي خواند. ريش سفيد ها تعارف كردند مرد روحاني وارد مسجد شد. بقيه مردها هم پشت سر به داخل مسجد رفتند. رئوف به من نگاه كرد. با سر اشاره كردم كه ما هم به داخل مسجد برويم. سر چرخاندم سيد اكبر را نديدم. حالا ديگر جلوي مسجد كم كم داشت خلوت مي شد. من و رئوف هم رفتيم داخل مسجد كه حالا ديگر شلوغ شده بود. قاري همچنان با صداي گرفته مي خواند و وقتي ديد حاج ماشاء الله و بقيه ريش سفيد هاي شهرك دور تا دورش نشسته اند، ختم قرائت را اعلام كرد و ميكروفن را به سمت حاج ماشاء الله گرفت. هر لحظه به تعداد جمعيت حاضر در مسجد اضافه مي شد. حاج ماشاءالله بلند شد و صلواتي فرستاد. جمعيت هم به تبعيت از او صلوات فرستادند. لحظاتي بعد وقتي فضاي مسجد تا حدودي آرام شد، حاج ماشاء الله گفت:« ما امروز براي كسي مجلس ختم گرفته ايم كه دقيقاً نمي دانيم آيا او خانواده يا قوم و خويشي دارد يا نه؟ چون آن مرحوم تا وقتي زنده بود هيچ گاه در اين باره با كسي حرف نزد. از حدود بيست سال پيش كه به صورت اتفاقي گذرش به كوره هاي اين حوالي افتاد و بعد هم كه ماندگار شد، من شايد نزديك ترين كس به او بودم. با اين حال با من هم زياد حرف نمي زد. بيشتر سرش به كار خودش گرم بود. چند سال پيش، يك بار كه من احساس كردم او از تنهايي حوصله اش سر رفته است، خواستم برايش كاري كنم كه از تنهايي در بيايد، ولي مثل اين كه قسمت نبوده و آن مرحوم تا آخر عمرش با تنهايي هايش سر كرد و آخر سر هم در غربت و تنهايي از اين دنيا رفت...»

حاج ماشاءالله هنوز حرف مي زد كه من ياد آخرين باري كه پيرمرد را ديده بودم افتادم. آمده بود به شهرك براي پر كردن گاز پيك نيكي نارنجي رنگي كه هفته اي يكبار به دست مي گرفت و به شهرك مي آمد. به نظر نمي آمد قيافه اش با دفعه هاي قبل تغيير كرده باشد. اصلاً من فكر مي كردم او براي هميشه به همان حالت خواهد ماند. شايد هم براي همين بود كه هيچ گاه پير شدن او را حس نكردم. احتمالاً ديگران هم به اين موضوع فكر نكرده بودند، ولي حالا همه در فضاي دم كرده مسجد شهرك به او فكر مي كردند. حتي وقتي مجلس ختم تمام شد و مردها بلند شدند از مسجد بيرون بروند. همراه مرد ها به طرف در مسجد رفتم. بيرون مسجد، كنار در، پيرزني با چادر مشكي و سيني خرما به دست ايستاده بود و به كساني كه از مسجد بيرون مي آمدند، خرماي خيراتي تعارف مي كرد. پشت سر مردها رفتم تا از خرماي خيراتي پيرزن بردارم. وقتي نزديك شدم چهره غمگين مادر بزرگ را شناختم كه چشم هاي كم سويش اشك آلود و پف كرده بود.

نویسنده: علی الله سلیمی نویسنده، منتقد، روزنامه نگار

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید