CRI Online
 

بخش دوم: پرنده وهم

GMT+08:00 || 2012-12-18 19:31:54        cri






امید می توانست انسان باشد و با همه خصلت¬های خوب. مهربان و رمانتیک پر از حرف¬های خوب.

می توانست حیوان شود. کتک بزند و تهمت بزند و جان و تن آدم را کبود کند. این فنچ خیلی چیزها را دیده است. چند بار از ترس پرهایش ریخت حیوان. هی خواستم آزادش کنم، گفتم خودش به من پناه آورده است. این جا پر از گربه های گرسنه دله است که یک لقمه چپش می-کنند.

کتک می¬زد. حتی وقتی باردار بودم. شاید خدا رحم کرد که بچه سقط شد و او دیگر در این بدبختی زندگی سگی من و امید همراه نشد. بارها خواستم طلاق بگیرم.قسم خورد اگر طلاق بگیری اسید به صورتت می پاچم. از او برمی¬آید. می¬ترسم از سایه خودم هم می¬ترسم.

گفت: پدر جاکشت را هم می کشم و مادرت را ...

چند بار می¬خواست خودش را از طبقه چهارم بیرون پرت کند. من که جای خود داشتم. مرا هم می توانست به راحتی بکشد. اگر آن¬ روی سگی¬اش بالا می¬آمد. چند بار او را به کلینیک ترک اعتیاد بردم. دکترش به من گفت:« این مواد مخدر جدید را در لابراتوآرهای زیرزمینی می سازند؛ این مواد شیمایی خیلی خطرناک ترند. سازنده¬های آنها هرگز به فرمولاسیونش توجه نمی¬کنند. هر موادی ممکن است با ترکیبی من در آوردی تهیه شده باشد. و مغز را ضایع کند.»

بعد از چند روز دوباره می رفت و می کشید. گاهی فکر می کنم ازدواج با من وضعش را خراب¬تر کرد. پیش از این امید یکی یک دانه فامیلش بود. همه به زرنگی ها و سر و زبانش افتخار می کردند. بازار توی دستش بود. اما یکهو یک پیرمرد و پیرزن او را تحقیر کردند و گفتند قبولش ندارند. نه به دامادی و نه چیز دیگر...

هر بار که خواست آنها ببیند، بهانه¬ای آوردند و حتی به خانه راهش ندادند. بعدها شاید مدام به فکر فرو رفت و هی خودش را وارسی کرد که چه مشکلی دارد؟

امید، پدرش را از کودکی از دست داده بود. مادرش بود و خودش و سه برادر بزرگتر که همه مثل او در بازار موبایل کار می کردند.

مردم ایران اگر از گرسنگی هم بمیرند باید گوشی خوب دست¬شان باشد و این چند سال هم بازار موبایل سرد نشده است.

همکارانم به من می گفتند:« باید وکیل بگیری!»

نه پولش را داشتم نه اعتماد به نفس...ترسو شده بودم. سر کلاس تمرکز نداشتم. گاهی از کوره در می¬رفتم خیلی از مباحث درسی را فراموش می¬کردم و شاگردهای شر کلاس دستم می¬انداختند.

بزدل و احمق، انگار دلم می خواست کتک بخورم آن قدر که بمیرم.

روی برگشت به خانه را نداشتم. توان روبه رو شدن با پدرم و مادرم. حوصله نصیحت ها و زخم زبان¬های فامیل.

از پس کرایه خانه بر نمی آمدم. تازه خرج مواد امید هم بود که خودش را بسازد وگرنه باز کتک بود. این خانه را اجاره کردیم.

بدی این مواد این بود که آدم نفی می¬شود. دوستانش، برادرهایش، حتی مادرش هم او را نفی می کردند. من هم با او فرقی نمی کردم. من هم چون ربطی به او داشتم نفی شده بودم. تنها بودیم . تنهای تنها و این تنهایی مرا اذیت می کرد، امید را هم.

از خانه بیرون آمدم سبک بودم. خیلی سبک. هیچ جایم درد نمی کرد. خوشحال بودم که دانه-دان فنچ را پر کرده بودم.او ارزن ریز می¬خورد. عاشق کاهو و کمی هم لیمو ترش. برایش کاهو گذاشته بودم و جایش هم تمیز بود در قفس را هم نیمه باز گذاشته بودم اگر خواست بیرون بپرد.

نگران تصحیح برگه¬های امتحانی هم نبودم. نگران روبه رو شدن با پدرم و مادرم هم. رها شده بودم. کسی را کشته بودم اما عذاب وجدان هم نداشتم.

امید کجا بود؟ شیطان بود یا حیوان...فرشته شده بود و گریه می کرد و برای فنچ سیب رنده می کرد.

از این بالا شهر چه نمایی داشت. می توانستم خانه کوچک¬مان را ببینم. امید بالاخره یکی از همین روزها در پنجره را باز می کرد و به هوای هوا خوری خودش را پرت می کرد بیرون...و اصلا کاری به کار جسد زنی ندارد که زیر تخت پنهان شده است و بوی گندش آپارتمان دوازده واحدی پلاک هشت جدید را برداشته است. فنچ می خواند. در تا نیمه باز است. نگرانش نیستم می تواند خودش را از قفس رها کند و برود. می تواند بماند و هر روز بیشتر از پیش بترسد. من دیگر مسئول هیچ کس و هیچ چیز روی زمین نیستم.

***

مرد بدن نیمه جان زن را از زیر تخت بیرون آورد.

« پروانه حالت خوبه؟ باز چی شده ؟»

حالم خوب بود؟ می خواستم بگویم من مرده ام. تو اینجا چه می کنی؟

یک لیوان آب دستش بود. اشک توی چشمش حلقه زد و گفت:« عزیزم دیگر این کار را با خودت نکن! قول بده! چرا با خودت این کارها رو می¬کنی؟ چرا زندگی من و خودتو داغون می¬کنی؟!»

دنبال فنچ گشتم پیدایش نکردم. پرنده در قفس نبود...

پرسیدم:«فنچ کو؟»

جوابی نشنیدم. سرم گیج می رفت. گویی از آسمان به زمین افتاده بودم و سرم به جسم سختی خورده بود. لاجرعه لیوان آب را سر کشیدم. هنوز نمی دانستم کجا هستم؟

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید