CRI Online
 

پرنده وهم

GMT+08:00 || 2012-12-11 14:43:06        cri






به پرنده دانه دادم. نمی خواستم گرسنه بماند. یک پر کاهو هم از لای میله¬ها برایش گذاشتم تا نوک بزند به آن و جگرش حال بیاید. چیزی که می دانم اینکه دیگر به آن خانه¬ی لعنتی بر نمی¬گردم. دیگر تمام شد...من آدم کشته ام و دیگر به آن خانه برنمی¬گردم.

اما فردا چه؟ اگر بوی گند جسد ساختمان را بگیرد و همه به این بو مشکوک شوند، حتما به پلیس اطلاع می دهند و راز من برملا می¬شود. هنوز باورم نمی¬شود که آدم کشته باشم.

در این آپارتمان نیم متری مسخره، جز یک مشت آدم تنهای آسمان جُل بدبخت کس دیگری زندگی نمی کند.

در این دوسال هر چه از دست امید کتک خوردم، کسی به دادم نرسید. انگار خاک مرده در این خانه ریخته¬اند. 12 خانوار ...12 مرد و زن بدبخت که برایشان همه چیز الاسویه است. حالم را همین¬ها به هم می¬زنند.

دیگر تمام شد. تمام این مدت از مدرسه که به خانه می آمدم، تنم می¬لرزید. نمی دانستم امید حالش چه جوری است؟خوب است یا سگی است. یک مهربان عاشق پیشه است که برای خال گوشتی روی پیشانی¬ام و موهای تُنکم شعر ردیف کرده است و برایم شربت خاکشیر شسته و خانه را مثل برگ گل کرده، یا آن امید کثافت است. یک آدم بدبینِ بدبخت که فکر می کند، من همین الان به او خیانت کرده¬ام.

سین، جیم هایش شروع می شد. مدام از من می پرسید: با که به خانه آمده¬ام؟! اسم می بُرد، تمام همسایه¬های مجرد ساختمان، همکاران اداره و فامیل های دور نزدیک... ناسزا می¬گفت به همه زن¬ها به نظرش همه زن¬ها روسپی و تن فروش بودند. فرقی نمی¬کرد.

به پدر و مادرم هم فحش و ناسزا می¬داد. به همه کس مشکوک بود.

هر چه توضیح می دادم، بدتر می شد و جری تر...مرا به باد کتک می گرفت. تمام نمی¬شد کتک زدنش. آن قدر می¬زد که خسته می شد و از حال می¬رفت.

این دوسال آن قدر با سر و کله کبود به مدرسه رفته ام و آن قدر از بچه های کلاس و مدیر و ناظم مدرسه و دفتر دار متلک شنیده¬ام که خسته شده¬ام.

این طور نبود امید... «شیشه» این بلا را به جانش انداخت. کاسب بود. خیابان جمهوری، راسته مبایل فروش¬ها همه می شناختنش. زرنگ بودو خوش بله رو.

سر خریدن این گوشی مسخره سونی اریکسون با او آشنا شدم.

سیم کارتم را زد به تلفن و شماره خودش را گرفت تا امتحان کند و دیگر شروع شد، زنگ-های وقت و بی وقتش. خوش سر و زبان بود. با همه مردهایی که دیده بودم فرق می¬کرد. پول خرج می کرد و نمی ترسید. زبان می ریخت طوری که آدم خلع سلاح می شد. تازه کتاب هم خوانده بود و هر جا کم می¬آورد از این کتاب و آن کتاب جمله¬ای می¬گفت.

باهوش بود و می توانست پول درآورد، پول درمی¬آورد. فقط بدی¬اش رفیق بازی بود. همان مگس¬های گرد شیرینی این بلا را سرش آوردند. دور برش را گرفتند؛ آن قدر او را از این مهمانی به آن مهمانی کشاندند که آلوده شد.

اول سیگار، بعد شب نشینی همراه تریاک. بعد این ماده لعنتی شیشه. این آخری از همه لجن¬تر بود.

به پرنده دانه ¬می¬دادم، هر روز بیشتر از پیش برایش نگران می شدم. این فنچ ماده¬ی تنها که خودش به خانه¬ی ما آمده بود تنها همدم من بود. می ترسیدم تا آمدن من او را بکشد. گاهی تب توهمش می زد بالا او را شکل خفاش و مار و عقرب می¬دید. گاهی می ترسید و از همه کس و هم جا و همه چیز...پشت پنجره سنگ قایم می کرد تا اگر به او حمله کردند جن و انس و شیطان سنگباران¬شان کند.

پدرم از روز اول تا فهمید که شغلش چیست؟ مخالفت کرد. مادرم هم همین طور. اما من نمی-توانستم از دست او رها شوم.

دبیر بودم و تازه استخدام شده بودم و سر کلاس وقت و بی وقت به من زنگ می¬زد. هنوز از چهار راه مدرسه رد نشده بودم که بوق می زد. هر روز یک ماشین و یک لباس تازه سر و وضعش همیشه زیبا بود.

هر روز برایم هدیه ای می آورد و هر روز یک رستوران تازه.

پدرم گفت:« اگر با این مرتیکه موبایل فروش ازدواج کنی، دیگر باید ترک ما را کنی!»

مادرم گریه کرد و من نه به گریه مادرم محل گذاشتم نه به تهدید پدرم.

عروسی ما در یک باغ رویایی بود. چقدر خرج کرد. بعد هم برایم یک آپارتمان شیک در خیابان زمرد اجاره کرد.

دلم شور می زند...انگار کسی ته دلم رخت می¬شورد. نمی دانم چرا وقتی می گویم رخت، یاد ملکه می افتم. ملکه، شنبه ها به خانه ما می آمد و با او بوی وایتکس و رایت و تمیزی هم می¬آمد. شنبه¬ها، مادرم ملکه خانه بود و به ملکه دستور می¬داد.

« شیشه ها لک دارد! پادری ها را هم ببر توی حیاط بشور! ملکه، این ملافه ها زرد شده است.»

ملکه که می آمد، بند رخت ها پر می شد از ملافه های سفید در لاجورد خیسانده شده، عاشق رنگ نیلی این ملافه¬ها بودم. تمیز و بدون لک...همه چیز بوی تمیزی می¬داد. دست¬های ملکه همیشه ورم کرده و قرمز بود. دست هایش بوی زحمت می دادند. بوی بی¬خوابی و رنج.

او را به یک مرد عقب افتاده، شوهر داده بودند و او همراه مادر شوهرش بعد از عروسی به این خانه و آن خانه می رفت تا خرج شوهر و بعد بچه هایش را بدهد.

ته دلم همیشه ملکه رخت می شورد. بعد از آمدن به این آپارتمان این دلشوره با من است. دوسال زمانی نیست که یک آدم خوش¬تیپ و زرنگ به این بدبختی بیفتد.

اول مغازه، را شرکایش از دستش درآوردند. بعد ماشین و هر چه بود و نبود. این فرمول این نوع اعتیاد است.

زود این مواد از ریخت و قیافه انداختش و مخش را ضایع کرد. بعد من مرد خانه و زن خانه شدم...شب¬ها غیبش می زدو بعد آش و لاش به خانه می آمد.

مدام به پر و پای من می¬پیچید. همه پل¬های پشت سرم را خراب کرده بودم. به خانه پدری نمی¬توانستم بروم. تمام این مدت فکر می¬کردم نفرین شده¬ام و مادر و پدرم پشت سرم آه کشیده اند، این طور به خاک سیاه نشسته¬ام.

پدرم سر عقد آمد و امضا کرد و رفت. مادرم هم هرگز حاضر نشد در مراسم ازدواج تنها دخترش بیاید. خیلی امید و آرزو داشتند برای من و من به همه آرزوهاشان لگد زدم. و شاید به خاطر همین است که لگد مال شدم.

کاش لااقل غیر از من، بچه دیگری داشتند. تا نیمه آرزویی برای¬شان برآورده می¬کرد.این یکی یک دانگی هم برای من بد بدبختی بود. آنها هر امید و آرزویی داشتند، من باید برآودره می-کردم. در هر کارم سرک می کشیدند. بیش از هر پدر و مادری نگران بودند و همه این چیزها باعث شد که فکر کنم لااقل در ازدواج خودم باید تصمیم بگیرم. من ماندم و امید و یک عشق...که زیاد عمرش طولانی نبود...

نوشته فریبا خانی روزنامه نگار و نویسنده از مجموعه داستان "آدامس با طعم اکالیپتوس"

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید