CRI Online
 

سازی برای من

GMT+08:00 || 2012-11-20 19:08:50        cri






گلی عزیزم سلام

دیروز تلفن کردی و در آن چند دقیقه ی گرانی که می توانستی از خیلی چیزها بگویی، فقط غر زدی و غر زدی. که نامه نمی نویسم و اله و بله. من پشت تلفن هم گفتم که همه چیز همانطور است که قبلا بود. آب از آب تکان نخورده است. تازه، من زیاد تنبل نیستم. هر دو ماه یک بار نامه ای برایت می نویسم که می دانم، آره، تلگرافی است، گزارشی است، نمی دانم تکراری است، ولی گلی جان این هایی که می نویسم عین زندگی مان است.

هر روز صبح، اصغر نوشین را به مهد می برد و افشین را یا به کلاس می بریم و یا من سر کارم می برم. ظهرها خسته برمی گردم. بچه ها را می خوابانم و شروع می کنم به نظافت و تهیه غذای شب ... کارم تمام نشده اصغر از راه می رسد. بایدب ه او برسم. بعد هم اگر حال و حوصله ای داشته باشیم، یک دو رتاسرخیابان بعد می رویم وبه آدم های دلمرده تر از خودمان نگاه می کنیم و یک بستنی برای بچه ها و برمی گردیم. شام را می خوریم و میخوابیم. تا باز شدن مدرسه ها، ناچارم افشین را به محل کارم ببرم. طفلک توی کارگاه هم حوصله اش سر

می رود. کاری ندارد غیر از این که قیچی را از روی این میز بردارد و روی آن دیگری بگذارد. یا پارچه ها را تکه تکه کند. مثل گربه ای زیر میز وول می خورد و آن قدر می رود و می آید که صدای دخترها هم در می آید. سرم که خلوت

می شود از تکه پارچه های رنگی برایش جغد یا خرگوش درست می کنم. بیشتر وقت ها پیش آقای کمالی است. اتاقک مخروبه بغل کارگاه که یادت هست؟ یک روز صاحب ملک کارتن ها و وسایل اضافی اش را ریخت بیرون و اتاق را به مردی اجاره داد که موهای ژولیده و چشمان مهربانی داشت وقت آمدن، صد دفعه سلام می داد و وقت خداحافظی عقب عقب می رفت. دو روز طول کشید که اتاقک کثیف تبدیل شد به کلبه ی آراسته و پاکیزه ای که دیوارهایش پر شده بود از نقاشی و عکس و تار و کمانچه چوبی کوچک. کف آن هم باگلیم خوش رنگی فرش شده بود. نمی دانی قیافه ی مغبون صاحب ملک وقتی بعد از دو روز یک راست رفت توی اتاق کمالی، چه قدر تماشا داشت!

هر روز دو سه نفر به نوبت می آیند توی این اتاقک و از آقای کمالی سه تار یاد می گیرند. کلاس او که شروع می شود دخترها مشتی می زنند به کله ضبط درب و داغون وهمگی سراپا گوش می شوند. افشین می ایستد دم در اتاق و آن قدر آن جا می ماند تا آقای کمالی او را صدا می زند و برایش کاغذ ومدادی می آورد و می گوید بکش. پرنده، ماهی، دریا ...

همین افشین بود که پای کمالی را به کارگاه ما باز کرد. دخترها یواش یواش از صبحانه ی خودشان به او تعارف کردند و او هم کارش شد پرچانگی در مورد هنر و نقاشی و موسیقی. به دخترها می گوید اگر طراحی یاد بگیرید، می شوید یک خیاط هنرمند ...

پنج شنبه گذشته اصغر بی خبر به کارگاه آمد. آقای کمالی با انگشتان لاغر و استخوانی اش ریش نامرتبش را شانه می کرد و حرف می زد. اصغر لاله ی گوشش را خاراند. به نظرم آمد دارد سبک سنگین اش می کند. همیشه می گوید من آدم ها را لحظه ی اول برخورد می شناسم. بیرون که آمدیم اصغر گفت: " یک فازش قطع است."

آن قدر خندیدم که که اشکم در آمد. گفتم: "آره خله و چله. ولی بچه خوبی است."

خوب، این هم چیز تازه که آن همه خواهانش بودی. به گزارش های تکراری من از کارگاه و مشتری ها و دخترها و قیمت پارچه و بازار و ... حکایت آقای کمالی هم اضافه شده است. من و اصغر به او می خندیم. اصغر می گوید: "بهش رو بدهی آن سه تا شاگرد را هم ول می کند و می آید با دخترها لاسیدن!"

اردیبهشت ماه

گلی جان!

نمی توانم زبان بخوانم. انگیزه ندارم. شرایط ما فرق می کند تو در اروپایی و من در این شهر کوچک ... نسخه هایت را عوض کن خانم دکتر. گاهی وقت ها فکر می کنم، زندگیم به همین نخ و سوزن به هم دوخته می شود و تمام. هیچ چیز عوض نمی شود. الان وقت آمدن اصغر است. این روزها هوا بسیار گرم و او تلافی کار سخت و گرما را سر ما در می آورد. الان اگر از دربیاید تو و شربت آماده نباشد دادش در می آید. برایت نامه می نویسم.

تیرماه

گلی عزیز سلام

نصف شب است. همه خوابند. نمی دانم این هایی که برایت می نویسم فردا پست خواهم کرد یا نه؟ ایوان ما که یادت هست. چه قدر تنگ و باریک است؟ همان جا دراز کشیده بودیم. توی تاریکی. اصغر دمرو خوابیده بود رو به نور اتاق و روزنامه می خواند. من داشتم از دخترها می گفتم و از کارگاه ... اصغر یک دفعه گفت: "قبض برق را نشان مردک دادی؟"

"آره"

گفت: "خب؟"

گفتم: "مثل این که یادش رفت. فردا ..."

اصغر گفت: "این آدمی که من دیدم هوش و حواس درست و حسابی نداشت."

گفتم: "آره بابا، اصلا تو یک عالم دیگه هست."

افشین وجب کوچکش را نشان داد: "بابا، کت آقای کمالی این قدر پاره شده بود."

گفتم: "خودش خبر نداشت. افشین دید."

هر سه خندیدیم.

افشین گفت: "مامان دوخت."

اصغر روزنامه را گذاشت زمین: "دیگه چی؟"

افشین رفت توی نور اتاق. مثل آقای کمالی دور خودش چرخید. کف دست هایش را مالید به شلوارش و با صدای آرام آقای کمالی گفت: "مهم نیست. عزیز دلم."

اصغر بلند شد نشست رو به روی من.

افشین دستش را انداخت گردنم: "راست نمی گم؟"

گفتم: "چرا مامان. راست می گویی."

صدایم می لرزید. اصغر زل زده بود به من. دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم. ستاره ها مثل سوزن های نوک تیزی به قلبم فرو می رفتند. افشین رفت گوشه ی اتاق. من ماندم و اصغر. دلم می خواست من هم به همان سبکی افشین از آن ایوان تنگ و تاریک بیرون می رفتم. ولی مثل مرده سنگین افتاده بودم.

گلی جان، حتما شب های آن جا جور دیگری است. نور دارد. صدا دارد. بو دارد. چه فایده که شب های این جا را یادت بیندازم؟"

مرداد ماه

گلی عزیزم!

دختر، از ویتامین چه کاری ساخته است. با این حال دستت درد نکند. اصغر هر روز یکی می خورد ... کار و بارمان زیاد خوب نیست. من کارها را می دهم به دخترها و به صدای چرخ خیاطی گوش می دهم. دیروز افشین هی می آمد

می رفت. تکه پارچه های زرد و و آبی راجمع می کرد. می برد. در یک چشم به هم زدن همه جا را بهم ریخت. سرش داد زدم و سوزن رفت توی دستم. انگشتم را مکیدم و همانطور بی حرکت ماندم. نمی دانم چه قدر طول کشید. افشین آمد و من را به زور به اتاق کمالی برد. اولین بار بود که به اتاق او می رفتم. افشین گفت چشمانت را ببند. بستم. "حالا باز کن." پرنده رنگارنگی توی دستش بود با منقار باز. گفتم خیلی قشنگ است.

"جغدی که تو درست کرده بودی مرد و بجایش این پرنده به دنیا آمد."

به آقای کمالی نگاه کردم. گفت: "هر دو پرنده اند ولی این یکی بهتر می خواند."

دیشب اصغر شکم پرنده را درید و مترسک کوچکی درست کرد و داد دست افشین.

"بگذار لای درخت گیلاس. گنجشک ها حرامش نکنند."

منتظر نامه ات هستم.

شهریور ماه

گلی جان!

امروز افشین را نبردم سرکار. از جلو اتاق آقای کمالی رد می شدم. سازش را کوک می کرد. صدا زد: افشین ...

مجبور شدم بروم تو. صندلی تعارف کرد. نشستم."افشین را امروز توی خانه گذاشته ام."

با نگاه علتش را پرسید.

"یواش یواش باید به تنهایی عادت کند."

سرش را تکان داد و آرام گفت: "ولی تنهایی خوب نیست!"

از صدای خشن خودم تعجب کردم: "اتفاقا خیلی هم خوب است."

گفت: "این روزها شما خسته اید ... خیلی زیاد."

سرش را برد توی شکم سه تار و زد. گلی جان آرزو می کردم دخترها صدایم بزنند. مشتری بیاید. چرخ خیاطی خراب بشود و من از آن جا بروم.

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و من از جایم تکان نخوردم.

مهرماه

نویسنده: فریبا وفی از کتاب "حتی وقتی می خندیم"

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید