CRI Online
 

مگس

GMT+08:00 || 2012-11-13 15:06:08        cri






جمعه است. عالیه برای ناهار عدس پلو پخته بود. حالا در آشپزخانه ظرف ها را می شوید و فکر می کند "همین روزها باید چند بشقاب تازه بخرم."

بشقاب هایش بعضی ترک دارند و بعضی لب پر شده اند. نوزده سال از خریدنشان می گذرد. چند روز قبل از ازدواجش بود که با مادر رفتند بازار. مادر گفت "آبی خوش یمنه. بچه ی اولت پسر می شه."

بشقاب ها آبی اند، با حاشیه ی پهن سفید.

بچه ی اول عالیه دختر شد. اسمش را گذاشتند یاسمن. مادر چند سال پیش مرد، در تصادف اتومبیل، در همان شهر ساحلی که زندگی می کرد، یک روز صبح زود که می رفت برای عالیه نامه پست کند – این ها را زن سرایدار برای عالیه تعریف کرد، روزی که عالیه رفته بود اثاث مادر را جمع کند. آخرین نامه ی مادر هیچ وقت به عالیه نرسید اما عالیه می دانست در نامه چه نوشته شده بود. پاره های چرکنویس نامه را در سطل زباله ی خانه مادر پیدا کرد – همان روز که رفته بود اثاث مادر را جمع کند. توی سطل پوست یک تخم مرغ هم بود با کمی تفاله چای.

عالیه پاره های نامه را کنار هم چید: "دلم برای یاسمن تنگ شده – این جا هنوز باران می بارد – درخت ماگنولیا گل نداده – دیروز کنار دریا سنگی پیدا کردم شکل صورت آدم –"

عالیه روی پله های خانه ی مادر نشست و به باغ نگاه کرد و به راه باریکی که می رفت تا به دریا می رسید. باران نمی بارید و درخت ماگنولیا گل داده بود – یک گل فقط.

شستن ظرف ها که تمام می شود آشپزخانه را جارو می کند. چند عدس پخته چسبیده اند به موزاییک ها و با جارو نمی روند. چند عدس نپخته راحت با جارو می روند. عالیه عدس های پخته را با ناخن از موزاییک می کند. آشپزخانه تمیز می شود. مادر بعد از همه ی ناهارها و شام هایی که پخته بود زود ظرف ها را شسته بود، آشپزخانه را جارو کرده بود و نفس بلند کشیده بود. مادر می گفت "ظرف نشسته دندان در می آورد."

عالیه نفس بلندی می کشد و به اتاق نشیمن می رود. روی صندلی، جلو پنجره، روبه حیاط

می نشیند. آرنج روی درگاهی، دست زیر چانه. یاسمن در اتاقش موسیقی گوش می کند. شوهر عالیه روی راحتی، روزنامه روی زانو چرت می زند. عالیه به حیاط نگاه می کند.

به درخت خرمالو و حوض چهار گوش و گلدان های شمعدانی دور حوض. دست هایش را به هم می مالد. زبر است. مدر بعد از هربار ظرف شستن دست هایش را با وازلین چرب می کند.

مادر عالیه می گفت "مادرم به دست هایش پیه بز می مالید."

یاسمن می خندید: "پیه بز؟ چه بد بو!"

مادر عالیه اخم می کرد. "بدبو؟ مادر من؟ هیچ وقت!"

یاسمن جدی می شد. "مادر بزرگ، از مادرت بگو."

و مادر عالیه از مادرش می گفت که اسمش راضیه بود و همه راضیه بانو صدایش می کردند.

مگسی وزوز کنان عرض پنجره را می رود و می آید و هر بار درست از جلو بینی عالیه

می گذرد. عالیه هر بار با دست مگس را می راند. صدای خش خش روزنامه می آید.

شوهر عالیه می گوید "شمعدانی ها امسال جان نگرفتند." پشت سر عالیه ایستاده و به حیاط نگاه می کند.

عالیه می گوید "آره. چه کار کنیم؟" روزی که خبر دادند مادر عالیه مرده، عالیه به شوهرش گفت "حالا باید چه کار کنم؟"

شوهرش گفت "لباس عوض کن."

عالیه لباس سیاه پوشید.

لباس عروسی را مادر به عالیه پوشاند. گفت "سفید بخت بشی."

یاسمن از مادر عالیه می پرسید "مادر بزرگ، لباس عروسی تو چه رنگی بود؟"

مادر عالیه می خندید. "لباس عروسی همیشه سفیده. لباس من هم سفید بود. لباس مادرت هم سفید بود. توهم که عروس بشی لباس سفید تن می کنی."

یاسمن می پرسید "لباس عروسی راضیه بانو چه جوری بود؟"

مادر عالیه می گفت "پر از تور و مروارید با یک لکه ی بزرگ قهوه یی روی سینه. بچه که بودیم لباس را از توی صندوق بیرون می آوردیم، می پوشیدیم بازی می کردیم."

یاسمن می پرسید "لکه؟"

مادر عالیه می خندید. "شب عروسی کاسه ی خورش فسنجان را بر می گرداند روی لباسش."

"دستش به کاسه می خورد؟"

"نه. از قصد."

"از قصد؟"

مادر عالیه می خندید. "می گفتند نمی خواسته با بابام عروسی کنه."

چشم های یاسمن از هیجان برق می زد. "تعریف کن، مادر بزرگ."

صدای موسیقی قطع می شود.

یاسمن به اتاق نشیمن می آید. کنار پدرش می ایستد، چیزی می گوید و می خندد. صدای

خنده اش شبیه زنگوله است.

مادر عالیه تعریف می کرد. "صدای زنگوله ی شترها که می آمد می فهمیدیم بار آورده اند. گردو و کشمش و برنج و بنشن. راضیه بانو دست به کمر روی ایوان می ایستاد و نگاه

می کرد و دستور می داد. زیرزمین ها را برای زمستان پر می کردند."

یاسمن می گوید "قول دادید زیرزمین را برای من درست کنید."

شوهر عالیه دست هایش را می گذارد روی شانه های عالیه. "اتاق خودت چه عیبی داره؟"

عالیه رو به حیاط، پشت به شوهرش و یاسمن می گوید "هفده سالش شده، حق داره کارهایی را که دوست داره بکنه."

مادر که گفته بود "می خواهم بروم کنار دریا زندگی کنم" عالیه تعجب کرده بود. مادر سال ها بود در آپارتمانی نزدیک خانه ی عالیه زندگی می کرد. آپارتمانش همیشه تمیز و مرتب بود و پر از قلاب بافی های رنگارنگ که خودش می بافت. در آپارتمان جای قلاب بافی ها مدام تغییر می کرد و جای اثاث هم. تلویزیون می رفت جای صندوق قدیمی راضیه بانو. صندوق قدیمی با قلاب بافی رویش می شد میز جلو راحتی ها. پرده ها می شدند روتختی، ملافه های تور دار قدیمی به پنجره آویزان می شدند و مادر می بافت و می بافت. و بعد یکباره:

"می خواهم بروم کنار دریا زندگی کنم." قلاب بافی ها و صندوق قدیمی راضیه بانو را داد به عالیه و رفت به شهر ساحلی. یاسمن صندوق راضیه بانو را برد به اتاق خودش.

شوهر عالیه به یاسمن می گوید : زیر زمین را برای تو درست می کنیم."

یاسمن می خندد. بعد خم می شود عالیه را می بوسد. "مادر، عدس پلو خیلی خوشمزه بود."

یاسمن از مادر عالیه می پرسید "راضیه بانو آشپزی بلد بود؟"

مادر عالیه می گفت "همه کار بلد بود، اما فقط وقت هایی که حوصله داشت. حوصله که نداشت دست به سیاه و سفید نمی زد."

یاسمن می پرسید "شوهرش، پدر تو ،سخت گیر نبود؟"

"خیلی دلش می خواست باشه. آن وقت ها سخت گیری نشانه ی مرد بودن بود، اما از پس راضیه بانو بر نمی آمد."

مادر عالیه تعریف می کرد. "روزی پدرم سر سفره بهانه گرفت که برنج خوب دم نکشیده و دوری پلو را از پنجره پرت کرد بیرون. ما بچه ها توی باغ بازی می کردیم. دانه های برنج را دیدیم که پرواز کنان آمدند و دوری خورد به تنه ی درخت و شکست. با دهان های باز به پنجره نگاه می کردیم که جواب راضیه بانو آمد. بقچه ی سفیدی از پنجره بیرون پرید.

سفره ی ناهار بود. توی هوا از هم باز شد و بشقاب ها و لیوان ها وظرف ها بیرون ریختند و پخش زمین شدند. دویدم توی اتاق. پدرم مبهوت به جای خالی سفره نگاه می کرد. وقتی که پرسیدم چه شده، راضیه بانو گفت "هیچ. آقا جانت تصمیم گرفته امروز ناهار را توی باغ بخوره."

یاسمن دست هایش را به هم می کوفت و قاه قاه می خندید.

عالیه دست هایش را به هم می مالد و فکر می کند "بروم به دست هایم کرم بمالم."

مگس هنوز وزوزکنان عرض پنجره را می رود و می آید. عالیه خنده اش می گیرد. فکرمی کند "عجب پشتکاری!"

دست یاسمن با روزنامه ی لوله شده بالا می رود و روی درگاهی پنجره پایین می آید. وزوز مگس قطع می شود.

عالیه فکر می کند "بی وزوز مگس اتاق چه ساکت و بی صداست."

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید