CRI Online
 

مثل بهار

GMT+08:00 || 2012-11-06 18:18:37        cri






دخترک دست مادرش را گرفته بود و می رفت. مادر گاهی می ایستاد به تماشای ویترین

مغازه ها. کفاشی ها که کفش های پاشنه بلند و پاشنه کوتاه، سفید و مشکی و قرمز و طلایی می فروختند. کلاه فروشی که کلاه های بزرگ و کوچک زنانه داشتند. با لبه های پهن که رویشان گل های مصنوعی بود یا روبان های رنگی . طاقه های باز مخمل و ساتن و تور در ویترین پارچه فروشی توی هم می دویدند.

زن پرسید:" این گردنبند قشنگه؟"

دخترک سر تکان داد که نه. دو گیس بافته اش یکی افتاد روی سینه، یکی پشت سر. نفهمید چرا مخالفت کرد. شاید برای این که نشان بدهد بزرگ شده. همه ی گردنبندها قشنگ بودند و همه ی پارچه ها و همه کلاه ها و مردم که در پیاده رو شلوغ از رو به رو می آمدند و دختر قبل از هر چیز کفش هایشان را می دید. به کفش ها نزدیک تر بود. زن ها کفش های پاشنه بلند به پا داشتند با جوراب های توری. کفش های مردها قهوه یی بود یا مشکی یا سفید ومشکی با چرخکاری ظریف، واکس خورده و تمیز. مادر تند می رفت و دخترک کم فرصت می کرد سربلند کند. چند بار که سربلند کرد دید آسمان آبی است و خورشید می درخشد.

زن ایستاد و دست دختر را کشید. "همین جاست."

بالای در چوبی تابلو بزرگ بود. دختر برای این که تابلو را ببیند سرش ر ا خیلی بالا برد. روی تابلو عکس زنی بود با پالتو قرمز. از پله های زیادی بالا رفتند. زن خیاط چاق بود. متری پلاستیکی انداخته بود دور گردن و چند تا سنجاق ته گرد گذاشته بود توی دهان.

دختر روی راحتی بزرگی نشست. رو به روی آینه قدی بزرگی که سه قسمت داشت – آینه ای پهن وسط و دو آینه ی باریک دو طرف. پاهایش را که به زمین نمی رسید توی هوا تاب داد. مادر از پشت پرده ی مخمل بیرون آمد. لباس سبزی با گل های سفید پوشیده بود. رفت جلو آینه ایستاد. دختر نفس تندی کشید. زن خیاط دست هایش را به هم کوفت. مادر جلو آینه چرخید. دختر سه زن می دید که توی سه آینه می چرخند. سه دامن پرچین و پرگل. زن برگشت طرف دختر. دختر از جا پرید و خندید. "مامان، مثل بهار شدی!"

زن دو طرف دامنش را گرفت و باز چرخید و خندید.

دختر گفت: "اسم این گل ها چیه؟"

زن سر خم کرد و به دامن نگاه کرد. موهای پرپشتش ریخت توی صورت. گفت: "زنبق."

* * *

هوای زیرزمین سنگین و نمور بود. مادر خم شده بود روی صندوق بزرگ آهنی. "هرچی این تو هست باید بریزم دور. آشغال های من توی آپارتمان شما جا نمی شه."

لباس های توی صندوق را زیر و رو می کرد. "خودم هم نمی دونم چرا این همه سال این ها را نگه داشتم."

زن جوان تکیه داده بود به دیوار. دستش را گذاشته بود روی شکم بر آمده اش و نگاه می کرد. به لباس ها توی صندوق، به دست های مادر که متورم بود، به پاهایش که رگ های کبود داشت و جا به جا لکه های سرخ، به موهایش که تنک شده بود و یک دست سفید. در تاریک روشن زیرزمین ناگهان دسته ای گل زنبق توی صندلی پیدا شد و باز لا به لای لباس ها غیبش زد.

زن جوان دست مادر را گرفت. "صبر کن!"

لباس سبز گل دار چروک بود و بوی نفتالین می داد.

زن جوان گفت: "یادته؟"

مادر هیکل سنگینش را به صندوق تکیه داد و خندید. "من یادمه. تو چطور یادته؟"

زن جوان لباس را نوازش کرد. "مثل بهار بودی."

* * *

زن دست دخترش را گرفته بود و می رفت. تند می رفت و دختر مجبور بود بدود. مادر جلو مغازه ای ایستاد. به دختر گفت: " همین جا بمان تا برگردم."

دختر جلو مغازه ایستاد. شیشه ی ویترین خاک گرفته بود. هم از تو، هم از بیرون. توی ویترین چند لیوان بود با یک پارچ. یکی از لیوان ها دمر افتاده بود کنار سوسکی مرده. دختر انگشتش را گذاشت روی شیشه و پایین آورد. خط صافی کشیده بود. بعد بالای خط دایره ای کشید و دور دایره چند دایره کوچک تر.

مادر بیرون آمد. دست دختر را گرفت و گفت: "بریم."

دختر گفت: "ببین! گل کشیدم."

مادر دست دختر را کشید. "بریم."

زن تند می رفت و دختر مجبو بود بدود. کفش های آدم ها را می دید که سیاه بود یا قهوه یی و پر گرد و خاک. چند بار که سربلند کرد و به آسمان نگاه کرد دید آسمان ابری است.

دختر می دوید و فکر می کرد. "کاش مداد رنگی داشتم و گل را رنگ می کردم."

به خانه که رسیدند دختر رفت سراغ مداد رنگی ها. زن رفت به آشپزخانه.

دختر از مداد رنگی ها خسته شد و به آشپزخانه آمد. "با چی بازی کنم؟"

زن داشت پیاز پوست می کند. "با عروسکت."

دختر گیس های بافته اش را انداخت پشت سر. "عروسکم لباس نداره. قول دادی برایش لباس بدوزی."

زن چمدان بزرگ را از بالای گنجه پایین آورد. در چمدان که باز شد چشم های دختر برق زد.

"از این پارچه برای عروسکم لباس بدوز!"

"صبرکن."

"از این یکی!"

"صبر کن."

دختر چمدان را بیرون می ریخت. "از این! از این سبز گل دار."

زن لباس را از دست دختر گرفت. زنبق ها در سبز رنگ پریده ی متن محو بودند.

دختر خندید. "چه گل های قشنگی! اسمشون چیه؟"

زن از پنجره به بیرون نگاه کرد. "زنبق."

دختر گفت: "زنبق؟"

گنجشکی روی هره ی پنجره نشست. بهار بود.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید