CRI Online
 

خانم ف زن خوشبختی است(2)

GMT+08:00 || 2012-10-30 16:13:50        cri






روزی که بردیا به دنیا آمد یک روز گرم تابستان بود. چه نوزاد قشنگی! با چهار کیلو وزن برای خودش پهلوانی بود. سیسمونی بردیا نقص نداشت. دوازده زیر پیراهنی، دوازده شلوار کوچولو، دوازده پیشبند که با بندینک های آبی بسته می شد و رویشان خرگوش و موش و کبوتر و چند جانور دیگر دست دوزی شده بود. مادر خانم ف در تهیه ی سیسمونی سنگ تمام گذاشته بود. در کنار بیست و چهار کهنه ی ململ که روی هریک، گل سرخی دوخته شده بود، چند کهنه ی یک بار مصرف هم دیده می شد که آن وقت ها تازه باب شده بود. کهنه های یک بار مصرف خیلی گران بود اما به دیدن نگاه های پرتعجب خانواده ی آقای ف و در و همسایه می ارزید. خانم ف آن کهنه ها را که اسمشان را هیچ وقت یاد نگرفت و هیچ وقت هم مصرفشان نکرد، هنوز نگه داشته است- در چمدانی بزرگ و قهوه یی که عزیزترین اشیای زندگیش را در آن گذاشته است: لباس عروسی خودش، اولین کفش های یاسمن، دفترچه های مشق کلاس اول بردیا و یاسمن و خیلی چیزهای دیگر. خانه کوچک است و جایشان تنگ، اما هربار یاسمن یا بردیا غر می زنند که:"این چمدان گنده ی بدقواره را بینداز دور!" خانم ف مقاومت می کند. با فکر کردن و نقشه چیدن برای کتاب های بردیا یا لوازم یاسمن

جا باز می کند و چمدان گنده ی بدقواره در خانه کوچک می ماند.

خانم ف در برف یا زیر آفتاب با خاطره های گذشته و رویاهای آینده به سوی بانک می رود. تمام مدت کیف سیاهش را محکم زیر بغل گرفته است. دسته کیف دیگر قابل اعتماد نیست و شهر پر شده از دزد و کیف زن.

به بانک که می رسد انگار به خانه دوستی قدیمی رفته. رییس بانک خانم تقی زادگان را خیلی وقت است می شناسد. از همان روزی که برای اولین بار به بانک رفت و برای بردیا حساب پس انداز باز کرد. خانم تقی زادگان آن وقت ها کارمند بود. دختری باریک اندام و خوش اخلاق. اخلاق خوشش هنوز باقی است اما اندامش فرق کرده. خانم ف همیشه از تبحر خانم تقی زادگان د راداره ی بانک و کارمند ها لذت می برد به خصوص که می داند خانم

تقی زادگان دختر و پسری کمی کوچک تر از بردیا و یاسمن او دارد. مدیره ی بانک، خانم ف را چون دوستی صمیمی می پذیرد. می گوید برایش چای بیاورند و از بچه ها می پرسد که چه می کنند و ا زبچه های خودش می گوید که چه می کنند و در ضمن این گفت و گوهای مادرانه جواب تلفن ها را می دهد و نامه امضا می کند و به کارمندان بانک می گوید چه کنند و چه نکنند.

در راه بازگشت به خانه، خانم ف فکر می کند که خانم تقی زادگان چه طور هم به خانه و شوهر وبچه هایش می رسد و هم به کاری چنین پر مسوولیت. با خودش می گوید:"شاید خیلی هم مشکل نباشد. من هم اگر در آموزش و پرورش مانده بودم حالا حتما رییس قسمتی بودم." اما خودش هم خوب می داند که آن وقت ها خیلی هم علاقه به کارش در آموزش و پرورش نداشت و روزی که آقای ف به خواستگاری آمد و روی کار نکردنش تاکید کرد خانم ف از خدا خواسته قبول کرد. اما این دانستن باعث نمی شود حسی بسیار نزدیک به حسادت یا غبطه در ذهنش ندود. در حالی که کلید خانه را به قفل در حیاط می اندازد با خودش می گوید:"زنی که کار بیرون می کند هیچ وقت به شوهر و بچه هایش خوب نمی رسد." و با این توجیه در را باز می کند و خودش را با آرامش حیاط و خانه ی همیشه تمیزش می سپارد.

فقط گاهی، گاهی فقط، وقتی که ا ز بانک بر می گردد کمی از پس انداز ماه قبل را هنوز در کیف دارد. بعد از چند روز تردید و تفکر و آره و نه کردن، بالاخره تصمیم می گیرد با این پول چیزی برای خودش بخرد. یک جفت جوراب نایلون یا یک روسری. بعد از هر بار کلنجار رفتن با وجدان و آوردن دلایل مختلف برای مبرا کردن خود از ولخرجی، بعد از توضیح به شوهر و مادر و حتی پسر و دخترش، وقتی که چیزی را که می خواهد می خرد، دچار احوالی می شود که هیچ نمی خواهد کسی شاهدش باشد. روزها که دارد جارو می کند و کمرش درد گرفته است، یاد آن چیز می افتد و درست مثل عروسکی که کوکش را تند کرده باشند با سرعت بیشتری جارو می کند. در صف گوشت یا نان، وقتی که پا درد می گیرد، یاد آن چیز باعث می شود درد پا را فراموش کند. جارو کردن را تمام می کند. نان و گوشت را می خرد و به خانه می رود. دست و رو می شوید، موهایش را شانه می زند و بعد آرام به کشو یا گنجه نزدیک می شود. گوشش به صداهاست که مبادا کسی سر برسد. این لحظه های نادر تنها لحظه های خصوصی زندگیش است. ا زخصوصی بودن این لحظه ها و از این که هیچ کس، نه شوهر و نه ماد ونه فرزندانش سهمی در آن ندارند و استفاده ای از آن نمی برند احساس گناه می کند، اما در برابر این وسوسه های گاه به گاه، نمی تواند مقاومت کند. برای سبک تر کردن بار عذاب وجدان، تنها وقت هایی دل به لحظه های خصوصیش می سپارد که وظایفش را تمام و کمال انجام داده باشد. خانه تمیزتر از همیشه، غذای ظهر یا شب آماده، رخت ها شسته و اتو کرده. در این روزهای نادر، سرزدن های هر روزه به مادرش را هم بیشتر طول می دهد. بیش از هر روز به درد دل های پیرزن گوش می کند که پاهایش چه قدر درد می کند و هنداونه شب پیش باعث نفخش شده و همسایه ی رو به رو به همه آش نذری داده و به او نداده. خام ف با صبر و حوصله به حرف های مادر گوش می کند وحس گناه، از لحظه هایی که در پیش دارد باعث می شود به مادرش نگوید که پا درد در سن او عادی است و هیچ آدم عاقلی شب، نصف یک هنداوانه را نمی خورد و همسایه آش به او نداده است چون او هم ماه محرم سال گذشته شله زرد به همسایه نداده بود.

از کشو یا گنجه، روسری یا جوراب را که در کاغذ کادویی پیچیده شده بیرون می آورد. همیشه به فروشنده اصرار می کند چیزی را که خریده بسته بندی کادویی می کند.

می گوید "هدیه است." هربار از دروغی که می گوید سرخ می شود و هربار همین را

می گوید. دیدن کاغذ رنگارنگ بسته بندی و بازکردنش لطف لحظه هایش را بیشتر می کند. نوارچسب را با دقت از روی کاغذ می کند و تاهای کاغذ را از هم باز می کند. شیئی کوچک را در می آورد می گذارد جلویش و نگاهش می کند.

"دیدن رییس جدید آقای فهیمی که رفتیم این روسری را سر می کنم."

"جوراب ها را - جوراب ها را شاید بدهم به یاسمن."

بعد دست زیر چانه می زندو خیره به کاغذ کادوی رنگارنگ فکر می کند چه زن خوشبختی است. شوهری داردکه هر چند خودش مثل مردهای دیگر ولخرج نیست، از ولخرجی های زنش ایراد نمی گیرد. دو فرزند سالم دارد. یاسمن که همه می گویند زیباست و متین، و دست پخت عالی دارد و بردیا که از تمام همسالان خانواده بلند قدتر است و درسخوان و می خواهد مهندس راه و ساختمان شود. خانه ای دارند که باهمه کوچکی راحت است و آن ها را از

اجاره نشینی و مجیز صاحبخانه را گفتن نجات داده است. یک زن مگر از زندگی چه

می خواهد؟ خانم ف با خودش می گوید:"خوشبختم." و خانم ف خوشبخت است و مادر خانم ف هر صبح شنبه برای دخترش اسفند دود می کند.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید