|
||
GMT+08:00 || 2012-09-18 16:02:14 cri |
جغرافىدان بهاش جواب داد: -سیارهى زمین. شهرت خوبى دارد...
و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر مىکرد به راه افتاد.
لاجرم، زمین، سیارهى هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهى زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهى پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافىدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور مىخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگى مىکند. براى آنکه از حجم زمین مقیاسى به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهى زمین وسایل زندگىِ لشکرى جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تامین کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خیلى باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهى تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهاى زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن مىکردند، مىرفتند مىگرفتند مىخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهاى چین و سیبرى مىرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستى تمام به پشت صحنه مىخزیدند و جا را براى فانوسبانهاى ترکیه و هفت پَرکَنِهى هند خالى مى کردند. بعد نوبت به فانوسبانهاى آمریکاىجنوبى مىشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهاى افریقا و اروپا مىرسد و بعد نوبت فانوسبانهاى آمریکاى شمالى بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمىشدند. چه شکوهى داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمرى به بطالت و بىهودگى مىگذراندند: آخر آنها سالى به سالى همهاش دو بار کار مىکردند.
آدمى که اهل اظهار لحیه باشد بفهمى نفهمى مىافتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف قضیهى فانوسبانها براى شما آنقدرهاروراست نبودم. مىترسم به آنهایى که زمین ما را نمىسناسند تصور نادرستى داده باشم. انسانها رو پهنهى زمین جاى خیلى کمى را اشغال مىکنند. اگر همهى دو میلیارد نفرى که رو کرهى زمین زندگى مىکنند بلند بشوند و مثل موقعى که به تظاهرات مىروند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بىدرپسر تو میدانى به مساحت بیست میل در بیست میل جا مىگیرند. همهى جامعهى بشرى را مىشود یکجا روى کوچکترین جزیرهى اقیانوس آرام کُپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمىکنند. آخر تصور آنها این است که کلى جا اشغال کردهاند، نه اینکه مثل بائوبابها خودشان را خیلى مهم مىبینند؟ بنابراین بهشان پیشنهاد مىکنید که بنشینند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس این پیشنهاد حسابى کیفورشان مىکند. اما شما را به خدا بىخودى وقت خودتان را سر این جریمهى مدرسه به هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمىارزد. به من که اطمینان دارید. شهریار کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشرى دیده نمىشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضى گرفته ترسش بر مىداشت که چنبرهى مهتابى رنگى رو ماسهها جابهجا شد.
شهریار کوچولو همینجورى سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیارهاى پایین آمدهام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قارهى آفریقا.
- عجب! پس رو زمین انسان به هم نمىرسد؟
مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسى زندگى نمىکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگى نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم مىگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسى بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اینجا آمدهاى چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایى مىکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایى مىکنى.
شهریار کوچولو مدت درازى تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهاى هستى! مثل یک انگشت، باریکى.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهى مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندى زد و گفت: -نه چندان... پا هم که ندارى. حتا راه هم نمىتونى برى...
- من مىتونم تو را به چنان جاى دورى ببرم که با هیچ کشتىیى هم نتونى برى.
مار این را گفت و دور قوزک پاى شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسى را لمس کنم به خاکى که ازش درآمده بر مىگردانم اما تو پاکى و از یک سىّارهى دیگر آمدهاى...
شهریار کوچولو جوابى بش نداد.
- تو رو این زمین خارایى آنقدر ضعیفى که به حالت رحمم مىآید. روزىروزگارى اگر دلت خیلى هواى اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم... من مىتوانم...
شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستى تو چرا همهى حرفهایت را به صورت معما درمىآرى؟
مار گفت: -حلّال همهى معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچى برنخورد: یک گل سه گلبرگه. یک گلِ ناچیز.
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدمها کجاند؟
گل روزى روزگارى عبور کاروانى را دیدهبود. این بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایى باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا مىداند کجا مىشود پیداشان کرد. باد اینور و آنور مىبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بىریشگى هم حسابى اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
از کوه بلندى بالا رفت.
تنها کوههایى که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهاى اخترک خودش بود که تا سر زانویش مىرسید و از آن یکى که خاموش بود جاى چارپایه استفاده مىکرد. این بود که با خودش گفت: "از سر یک کوه به این بلندى مىتوانم به یک نظر همهى سیاره و همهى آدمها را ببینم..." اما جز نوکِ تیزِ صخرههاى نوکتیز چیزى ندید.
همین جورى گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
شهریار کوچولو گفت: -کى هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کى هستید شما... کى هستید شما... کى هستید شما...
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: "چه سیارهى عجیبى! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهى تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار مىکنند... تو اخترک خودم گلى داشتم که همیشه اول او حرف مىزد..."
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و برفها به جادهاى برخورد. و هر جادهاى یکراست مىرود سراغ آدمها.
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلى بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کى هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهى کشید و سخت احساس شوربختى کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکى هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: "اگر گل من این را مىدید بدجور از رو مىرفت. پشت سر هم بنا مىکرد سرفهکردن و، براى اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن مىزد و من هم مجبور مىشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه براى سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستى راستى مىمرد..." و باز تو دلش گفت: "مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال مىکردم در صورتىکه آنچه دارم فقط یک گل معمولى است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکىشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتى به حساب نمىآیم."
رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کى گریهکن.
آن وقت بود که سر و کلهى روباه پیدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازى کن. نمىدانى چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمىتوانم بات بازى کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهى کشید و گفت: -معذرت مىخواهم.
اما فکرى کرد و پرسید: -اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستى. پى چى مىگردى؟
شهریار کوچولو گفت: -پى آدمها مىگردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار مىکنند. اینش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش مىدهند و خیرشان فقط همین است. تو پى مرغ مىکردى؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پىِ دوست مىگردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: -یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهاى مثل صد هزار پسر بچهى دیگر. نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتیاج پیدا مىکنیم. تو واسه من میان همهى عالم موجود یگانهاى مىشوى من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم مىشود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهى زمین هزار جور چیز مىشود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهى دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
- نه.
روباه آهکشان گفت: -همیشهى خدا یک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم آدمها مرا. همهى مرغها عین همند همهى آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مىشناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مىکند: صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت...
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |