CRI Online
 

شهریار کوچولو(7)

GMT+08:00 || 2012-09-11 18:59:45        cri






وقتى رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:

- سلام. واسه چى فانوس را خاموش کردى؟

- دستور است. صبح به خیر!

- دستور چیه؟

- این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!

و دوباره فانوس را روشن کرد.

-پس چرا روشنش کردى باز؟

فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است دیگر.

شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.

فانوس‌بان گفت: -چیز سر در آوردنى‌یى توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!

و باز فانوس را خاموش کرد.

بعد با دستمال شطرنجى قرمزى عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:

- کار جان‌فرسایى دارم. پیش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش مى‌کردم و شب که مى‌شد روشنش مى‌کردم. باقى روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقى شب را هم مى‌توانستم بگیرم بخوابم...

- بعدش دستور عوض شد؟

فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختى من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقى مانده است.

- خب؟

- حالا که سیاره دقیقه‌اى یک بار دور خودش مى‌گردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقه‌اى یک بار فانوس را روشن مى‌کنم یک بار خاموش.

- چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش یک دقیقه طول مى‌کشد!

فانوس‌بان گفت: -هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط مى‌کنیم.

- یک ماه؟

- آره. سى دقیقه. سى روز! شب خوش!

و دوباره فانوس را روشن کرد.

شهریار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست مى‌دارد. یادِ آفتاب‌غروب‌هایى افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندلیش دنبال مى‌کرد. براى این که دستى زیر بال دوستش کرده باشد گفت:

- مى‌دانى؟ یک راهى بلدم که مى‌توانى هر وقت دلت بخواهد استراحت کنى.

فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.

آخر آدم مى‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلى کند.

شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:

- تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن مى‌توانى یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروى مى‌توانى کارى کنى که مدام تو آفتاب بمانى. پس هر وقت خواستى استراحت کنى شروع مى‌کنى به راه‌رفتن... به این ترتیب روز هرقدر که بخواهى برایت کِش مى‌آید.

فانوس‌بان گفت: -این کار گرهى از بدبختى من وا نمى‌کند. تنها چیزى که تو زندگى آرزویش را دارم یک چرت خواب است.

شهریار کوچولو گفت: -این یکى را دیگر باید بگذارى در کوزه.

فانوس‌بان گفت: -آره. باید بگذارمش در کوزه... صبح بخیر!

و فانوس را خاموش کرد.

شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آن‌هاى دیگر، یعنى خودپسنده و تاجره اگر این را مى‌دیدند دستش مى‌انداختند و تحقیرش مى‌کردند، هر چه نباشد کار این یکى به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بى‌معنى و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکى به چیزى جز خودش مشغول است.

از حسرت آهى کشید و همان طور با خودش گفت:

- این تنها کسى بود که من مى‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستى راستى خیلى کوچولو است و دو نفر روش جا نمى‌گیرند.

چیزى که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویى که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.

اخترک ششم اخترکى بود ده بار فراخ‌تر، و آقاپیره‌اى توش بود که کتاب‌هاى کَت‌وکلفت مى‌نوشت.

همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:

- خب، این هم یک کاشف!

شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادى طى کرده بود؟

آقا پیره به‌اش گفت: -از کجا مى‌آیى؟

شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتى چى است؟ شما این‌جا چه‌کار مى‌کنید؟

آقا پیره گفت: -من جغرافى‌دانم.

- جغرافى‌دان چه باشد؟

- جغرافى‌دان به دانشمندى مى‌گویند که جاى دریاها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بیابان‌ها را مى‌داند.

شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابى است.

و به اخترک جغرافى‌دان، این سو و آن‌سو نگاهى انداخت. تا آن وقت اخترکى به این عظمت ندیده‌بود.

- اخترک‌تان خیلى قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟

جغرافى‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جورى جا خورده بود) کوه چه‌طور؟

جغرافى‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

- شهر، رودخانه، بیابان؟

جغرافى‌دان گفت: از این‌ها هم خبرى ندارم.

- آخر شما جغرافى‌دانید؟

جغرافى‌دان گفت: -درست است ولى کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافى‌دان نیست که دوره‌بیفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها و بیابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافى‌دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمى‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو مى‌پذیرد ازشان سوالات مى‌کند و از خاطرات‌شان یادداشت بر مى‌دارد و اگر خاطرات یکى از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور مى‌دهد روى خُلقیات آن کاشف تحقیقاتى صورت بگیرد.

- براى چه؟

- براى این که اگر کاشفى گنده‌گو باشد کار کتاب‌هاى جغرافیا را به فاجعه مى‌کشاند. هکذا کاشفى که اهل پیاله باشد.

- آن دیگر چرا؟

- چون آدم‌هاى دائم‌الخمر همه چیز را دوتا مى‌بینند. آن وقت جغرافى‌دان برمى‌دارد جایى که یک کوه

بیشتر نیست مى‌نویسد دو کوه.

شهریار کوچولو گفت: -پس من یک بابایى را مى‌شناسم که کاشف هجوى از آب در مى‌آید.

- بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتى هم روى کشفى که کرده انجام مى‌گیرد.

- یعنى مى‌روند مى‌بینند؟

- نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف مى‌خواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پاى کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش مى‌خواهند سنگ‌هاى گنده‌اى از آن کوه رو کند.

جغرافى‌دان ناگهان به هیجان در آمد و گفت: -راستى تو دارى از راه دورى مى‌آیى! تو کاشفى! باید چند و چون اخترکت را براى من بگویى.

و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشف‌ها را اول بامداد یادداشت مى‌کنند و دست نگه مى‌دارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر مى‌نویسند.

گفت: -خب؟

شهریار کوچولو گفت: -اخترک من چیز چندان جالبى ندارد. آخر خیلى کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.

جغرافى‌دان هم گفت: -آدم چه مى‌داند چه پیش مى‌آید.

- یک گل هم دارم.

- نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمى‌کنیم.

- چرا؟ گل که زیباتر است.

- براى این که گل‌ها فانى‌اند.

- فانى یعنى چى؟

جغرافى‌دان گفت: -کتاب‌هاى جغرافیا از کتاب‌هاى دیگر گران‌بهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمى‌افتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالى شود. ما فقط چیزهاى پایدار را مى‌نویسیم.

شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتش‌فشان‌هاى خاموش مى‌توانند از نو بیدار بشوند. فانى را نگفتید یعنى چه؟

جغرافى‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش براى ما فرقى نمى‌کند. آن‌چه به حساب مى‌آید خود کوه است که تغییر پیدا نمى‌کند.

شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتى چیزى از کسى مى‌پرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانى یعنى چه؟

- یعنى چیزى که در آینده تهدید به نابودى شود.

- گل من هم در آینده نابود مى‌شود؟

- البته که مى‌شود.

شهریار کوچولو در دل گفت: "گل من فانى است و جلو دنیا براى دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچى ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توى اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!"

این اولین بارى بود که دچار پریشانى و اندوه مى‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: -شما به من دیدن کجا را توصیه مى‌کنید؟

جغرافى‌دان به‌اش جواب داد: -سیاره‌ى زمین. شهرت خوبى دارد...

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید