CRI Online
 

شازده کوچولو(6)

GMT+08:00 || 2012-09-04 15:33:03        cri






آن‌وقت پادشاه با شتاب فریاد زد: -سفیر خودمان فرمودیمت!

حالت بسیار شکوهمندى داشت.

شهریار کوچولو همان طور که مى‌رفت تو دلش مى‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستى راستى چه‌قدر عجیبند!

اخترک دوم مسکن آدم خود پسندى بود.

خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد مى‌آید مرا ببیند!

آخر براى خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.

شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبى سرتان گذاشته‌اید!

خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعى است که هلهله‌ى ستایشگرهایم بلند مى‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌اى گذارش به این طرف‌ها نمى‌افتد.

شهریار کوچولو که چیزى حالیش نشده بود گفت:

- چى؟

خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.

شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.

شهریار کوچولو با خودش گفت: "دیدنِ این تفریحش خیلى بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است". و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.

پس از پنج دقیقه‌اى شهریار کوچولو که از این بازى یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟

اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزى را نمى‌شنوند.

از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستى راستى به من با چشم ستایش و تحسین نگاه مى‌کنى؟

- ستایش و تحسین یعنى چه؟

- یعنى قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.

- آخر روى این اخترک که فقط خودتى و کلاهت.

- با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.

شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌اى بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چىِ این برایت جالب است؟

شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که مى‌رفت تو دلش مى‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستى راستى چه‌قدر عجیبند!

تو اخترک بعدى مى‌خواره‌اى مى‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگى فرو برد.

به مى‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطرى خالى و یک مشت بطرى پر نشسته بود گفت: -چه کار دارى مى‌کنى؟

مى‌خواره با لحن غم‌زده‌اى جواب داد: -مِى مى‌زنم.

شهریار کوچولو پرسید: -مِى مى‌زنى که چى؟

مى‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.

شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش براى او مى‌سوخت پرسید: -چى را فراموش کنى؟

مى‌خواره همان طور که سرش را مى‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.

شهریار کوچولو که دلش مى‌خواست دردى از او دوا کند پرسید: -سرشکستگى از چى؟

مى‌خواره جواب داد: -سرشکستگىِ مى‌خواره بودنم را.

این را گفت و قال را کند و به کلى خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که مى‌رفت تو دلش مى‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستى‌راستى چه‌قدر عجیبند!

اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.

شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتش‌سیگارتان خاموش شده.

- سه و دو مى‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سى و یک. اوف! پس جمعش مى‌کند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سى و یک.

- پانصد میلیون چى؟

- ها؟ هنوز این جایى تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه مى‌دانم، آن قدر کار سرم ریخته که!... من یک مرد جدى هستم و با حرف‌هاى هشت‌من‌نه‌شاهى سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...

شهریار کوچولو که وقتى چیزى مى‌پرسید دیگر تا جوابش را نمى‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:

- پانصد و یک میلیون چى؟

تاجر پیشه سرش را بلند کرد:

- تو این پنجاه و چهار سالى که ساکن این اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا مى‌داند از کدام جهنم پیدایش شد. صداى وحشت‌ناکى از خودش در مى‌آورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ى دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بى‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمى‌کنم. وقت یللى‌تللى هم ندارم. آدمى هستم جدى... این هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و...

- این همه میلیون چى؟

تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصى داشته باشد. گفت: -میلیون‌ها از این چیزهاى کوچولویى که پاره‌اى وقت‌ها تو هوا دیده مى‌شود.

- مگس؟

- نه بابا. این چیزهاى کوچولوى براق.

- زنبور عسل؟

- نه بابا! همین چیزهاى کوچولوى طلایى که وِلِنگارها را به عالم هپروت مى‌برد. گیرم من شخصا آدمى هستم جدى که وقتم را صرف خیال‌بافى نمى‌کنم.

- آها، ستاره؟

- خودش است: ستاره.

- خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت مى‌خورد؟

- پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سى و یکى. من جدىّم و دقیق.

- خب، به چه دردت مى‌خورند؟

- به چه دردم مى‌خورند؟

- ها.

- هیچى تصاحب‌شان مى‌کنم.

- ستاره‌ها را؟

- آره خب.

- آخر من به یک پادشاهى برخوردم که...

- پادشاه‌ها تصاحب نمى‌کنند بل‌که به‌اش "سلطنت" مى‌کنند. این دو تا با هم خیلى فرق دارد.

- خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب مى‌کنى که چى بشود؟

- که دارا بشوم.

- خب دارا شدن به چه کارت مى‌خورد؟

- به این کار که، اگر کسى ستاره‌اى پیدا کرد من ازش بخرم.

شهریار کوچولو با خودش گفت: "این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائم‌الخمره مى‌بَرَد." با وجود این باز ازش پرسید:

- چه جورى مى‌شود یک ستاره را صاحب شد؟

تاجرپیشه بى درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستاره‌ها مال کى‌اند؟

- چه مى‌دانم؟ مال هیچ کس.

- پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.

- همین کافى است؟

- البته که کافى است. اگر تو یک جواهر پیدا کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر جزیره‌اى کشف کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر فکرى به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسى نزده به اسم خودت ثبتش مى‌کنى و مى‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را براى این صاحب شده‌ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.

شهریار کوچولو گفت: -این ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان مى‌کنى؟

تاجر پیشه گفت: -اداره‌شان مى‌کنم، همین جور مى‌شمارم‌شان و مى‌شمارم‌شان. البته کار مشکلى است ولى خب دیگر، من آدمى هستم بسیار جدى.

شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:

- اگر من یک شال گردن ابریشمى داشته باشم مى‌توانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم مى‌توانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمى‌توانى ستاره‌ها را بچینى!

- نه. اما مى‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.

- اینى که گفتى یعنى چه؟

- یعنى این که تعداد ستاره‌هایم را رو یک تکه کاغذ مى‌نویسم مى‌گذارم تو کشو درش را قفل مى‌کنم.

- همه‌اش همین؟

- آره همین کافى است.

شهریار کوچولو فکر کرد "جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کارى نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت". آخر تعبیر او از چیزهاى جدى با تعبیر آدم‌هاى بزرگ فرق مى‌کرد.

باز گفت: -من یک گل دارم که هر روز آبش مى‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌اى یک بار پاک و دوده‌گیرى‌شان مى‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک مى‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم براى آتش‌فشان‌ها و هم براى گل این که من صاحب‌شان باشم فایده دارد. تو چه فایده‌اى به حال ستاره‌ها دارى؟

تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابى بدهد اما چیزى پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که مى‌رفت تو دلش مى‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستى راستى چه‌قدر عجیبند!

اخترکِ پنجم چیز غریبى بود. از همه‌ى اخترک‌هاى دیگر کوچک‌تر بود، یعنى فقط به اندازه‌ى یک فانوس پایه‌دار و یک فانوس‌بان جا داشت.

شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکى که نه خانه‌اى روش هست نه آدمى، حکمت وجودى یک فانوس و یک فانوس‌بان چه مى‌تواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:

- خیلى احتمال دارد که این بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقل‌تر نیست. دست کم کارى که مى‌کند یک معنایى دارد. فانوسش را که روشن مى‌کند عین‌هو مثل این است که یک ستاره‌ى دیگر یا یک گل به دنیا مى‌آورد و خاموشش که مى‌کند پندارى گل یا ستاره‌اى را مى‌خواباند. سرگرمى زیبایى است و چیزى که زیبا باشد بى گفت‌وگو مفید هم هست.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید