|
||
GMT+08:00 || 2012-08-21 10:57:13 cri |
شهریار کوچولو با دلِگرفته آخرین نهالهاى بائوباب را هم ریشهکن کرد. فکر مىکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهاى معمولىِ هر روزه کُلّى لذت برد موقعى که آخرین آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
- من سبک مغز بودم. ازت عذر مىخواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
از این که به سرکوفت و سرزنشهاى همیشگى برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمىآورد.
گل بهاش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بىعقل بودى... سعى کن خوشبخت بشوى... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمىخورد.
- آخر، باد...
- آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هواى خنک شب براى سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
- آخر حیوانات...
- اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهاى ندارم. شبپره باید خیلى قشنگ باشد. جز آن کى به دیدنم مىآید؟ تو که مىروى به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هیچ کَکَم نمىگزد: "من هم براى خودم چنگ و پنجهاى دارم".
و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
- دستدست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ مىکند. حالا که تصمیم گرفتهاى بروى برو!
و این را گفت، چون که نمىخواست شهریار کوچولو گریهاش را ببیند. گلى بود تا این حد خودپسند...
خودش را در منطقهى اخترکهاى ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم براى سرگرمى و هم براى چیزیادگرفتن بنا کرد یکىیکىشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهى بود که با شنلى از مخمل ارغوانى قاقم بر اورنگى بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
- خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جورى مىتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابراى پادشاهان به نحو عجیبى ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب مىآیند.
پادشاه که مىدید بالاخره شاهِ کسى شده و از این بابت کبکش خروس مىخواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پىِ جایى گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: -خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن مىکنم. شهریار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
- نمىتوانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازى طىکردهام و هیچ هم نخوابیدهام...
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر مىکنم خمیازه بکشى. سالهاست خمیازهکشیدن کسى را ندیدهام برایم تازگى دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر این جورى من دست و پایم را گم مىکنم... دیگر نمىتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهات امر مىکنم که گاهى خمیازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مىزد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانىها هم هیچ نرمشى از خودش نشان نمىداد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادى خوب بود اوامرى که صادر مىکرد اوامرى بود منطقى. مثلا خیلى راحت در آمد که: "اگر من به یکى از سردارانم امر کنم تبدیل به یکى از این مرغهاى دریایى بشود و یارو اطاعت نکند تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است".
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: -اجازه مىفرمایید بنشینم؟
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینى از شنل قاقمش را جمع مىکرد گفت: - بهات امر مىکنیم بنشینى.
منتها شهریار کوچولو ماندهبود حیران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چى سلطنت مىکرد؟ گفت: -قربان عفو مىفرمایید که ازتان سوال مىکنم...
پادشاه با عجله گفت: -بهات امر مىکنیم از ما سوال کنى.
- شما قربان به چى سلطنت مىفرمایید؟
پادشاه خیلى ساده گفت: -به همه چى.
- به همهچى؟
پادشاه با حرکتى قاطع به اخترک خودش و اخترکهاى دیگر و باقى ستارهها اشاره کرد.
شهریار کوچولو پرسید: -یعنى به همهى این ها؟
شاه جواب داد: -به همهى این ها.
آخر او فقط یک پادشاه معمولى نبود که، یک پادشاهِ جهانى بود.
- آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همهشان بىدرنگ هر فرمانى را اطاعت مىکنند. ما نافرمانى را مطلقا تحمل نمىکنیم.
یک چنین قدرتى شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتى مىداشت بى این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزى چهل و چهار بار که هیچ روزى هفتاد بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب را تماشا مىکرد! و چون بفهمى نفهمى از یادآورىِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتى به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتى بکند:
- دلم مىخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
- اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا قصهى سوزناکى بنویسد یا به شکل مرغ دریایى در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکىمان مقصریم، ما یا او؟
شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. باید از هر کسى چیزى را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکى باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهى که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب مىکنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزى را که پرسیده بود فراموش نمىکرد گفت: -غروب آفتاب من چى؟
- تو هم به غروب آفتابت مىرسى. امریهاش را صادر مىکنیم. منتها با شَمِّ حکمرانىمان منتظریم زمینهاش فراهم بشود.
شهریار کوچولو پرسید: -کِى فراهم مىشود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتى را نگاه کرد جواب داد:
- هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه... و آن وقت تو با چشمهاى خودت مىبینى که چهطور فرمان ما اجرا مىشود!
شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشاى آفتاب غروب از کیسهاش رفتهبود تاسف مىخورد. از آن گذشته دلش هم کمى گرفتهبود. این بود که به پادشاه گفت:
- من دیگر اینجا کارى ندارم. مىخواهم بروم.
شاه که دلش براى داشتن یک رعیت غنج مىزد گفت:
- نرو! نرو! وزیرت مىکنیم.
- وزیرِ چى؟
- وزیرِ دادگسترى!
- آخر این جا کسى نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نیست. ما که هنوز گشتى دور قلمرومان نزدهایم. خیلى پیر شدهایم، براى کالسکه جا نداریم. پیادهروى هم خستهمان مىکند.
شهریار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهى هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: -بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم دیارالبشرى نیست.
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلى مشکل تر است. اگر توانستى در مورد خودت قضاوت درستى بکنى معلوم مىشود یک فرزانهى تمام عیارى.
شهریار کوچولو گفت: -من هر جا باشم مىتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجى است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر مىکنیم یک جایى تو اخترک ما یک موش پیر هست. صدایش را شب ها مىشنویم. مىتوانى او را به محاکمه بکشى و گاهگاهى هم به اعدام محکومش کنى. در این صورت زندگى او به عدالت تو بستگى پیدا مىکند. گیرم تو هر دفعه عفوش مىکنى تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکى بیشتر نیست که.
شهریار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمىآید. فکر مىکنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شهریار کوچولو که آمادهى حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمىخواست اسباب ناراحتى سلطان پیر بشود گفت:
- اگر اعلىحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود مىتوانند فرمان خردمندانهاى در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا مىتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور مىکنم زمینهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابى نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهى کشید و به راه افتاد.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |