CRI Online
 

شازده کوچولو(2)

GMT+08:00 || 2012-07-31 20:47:25        cri
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ می‌کرد خودش انگار هيچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش می‌پريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی نمی‌کنم، سختم است.) ازم پرسيد:

-اين چيز چيه؟

-اين «چيز» نيست: اين پرواز می‌کند. هواپيماست. هواپيمای من است.

و از اين که به‌اش می‌فهماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود می‌باليدم.

حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتاده‌ای؟

با فروتنی گفتم: -آره.

گفت: -اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!

و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم می‌خواهد ديگران گرفتاری‌هايم را جدی بگيرند.

خنده‌هايش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان می‌آيی! اهل کدام سياره‌ای؟...

بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:

-پس تو از يک سياره‌ی ديگر آمده‌ای؟

آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.

اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان می‌داد.

گفت: -هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...

مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد بره‌اش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.

فکر می‌کنيد از اين نيمچه اعتراف «سياره‌ی ديگر»ِ او چه هيجانی به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم:

-تو از کجا می‌آيی آقا کوچولوی من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ی مرا می‌خواهی کجا ببری؟

مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:

-حسن جعبه‌ای که بم داده‌ای اين است که شب‌ها می‌تواند خانه‌اش بشود.

-معلوم است... اما اگر بچه‌ی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت می‌دهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...

انگار از پيش‌نهادم جا خورد، چون که گفت:

-ببندمش؟ چه فکر ها!

-آخر اگر نبنديش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود.

دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:

-مگر کجا می‌تواند برود؟

-خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گيرد و می‌رود...

-بگذار برود...اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است!

و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:

-يک‌راست هم که بگيرد برود جای دوری نمی‌رود...

۴

به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سياره‌ی او کمی از يک خانه‌ی معمولی بزرگ‌تر بود.اين نکته آن‌قدرها به حيرتم نينداخت. می‌دانستم گذشته از سياره‌های بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سياره‌ی ديگر هم هست که بعضی‌شان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده می‌شوند و هرگاه اخترشناسی يکی‌شان را کشف کند به جای اسم شماره‌ای به‌اش می‌دهد. مثلا اسمش را می‌گذارد «اخترک ۳۲۵۱».

دلايل قاطعی دارم که ثابت می‌کند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمده‌بود.

اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند که تو يک کنگره‌ی بين‌المللی نجوم هم با کشفش هياهوی زيادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگ‌ها اين جوری‌اند!

بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايی‌ها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائه‌ی دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.

به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برای‌تان نقل می‌کنم يا شماره‌اش را می‌گويم چون که آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از يک دوست تازه‌تان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان درباره‌ی چيزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هيج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند يا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گيرد؟» و تازه بعد از اين سوال‌ها است که خيال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.

اگر به آدم بزرگ‌ها بگوييد يک خانه‌ی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً به‌شان گفت يک خانه‌ی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!

يا مثلا اگر به‌شان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودل‌برو بود و می‌خنديد و دلش يک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگوييد «سياره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمی‌پرسند. اين جوری‌اند ديگر. نبايد ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها بايد نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.

اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک می‌کنيم می‌خنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم می‌خواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصه‌ی پريا نقل کنم. دلم می‌خواست بگويم: «يکی بود يکی نبود. روزی روزگاری يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش يه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کرده‌اند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا می‌داند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشيند. شش سالی می‌شود که دوستم با بَرّه‌اش رفته. اين که اين جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غم‌انگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم می‌توانم مثل آدم بزرگ‌ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشم‌شان را می‌گيرد. و باز به همين دليل است که رفته‌ام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريده‌ام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيدنِ يک بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرف‌هاست! البته تا آن‌جا که بتوانم سعی می‌کنم چيزهايی که می‌کشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در می‌آيد يکيش نه. سرِ قدّ و قواره‌اش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آورده‌ام يک جا زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفته‌ام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهم‌ترش هم دچار اشتباه شده‌ام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمی‌رفت. شايد مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد، ديدن بره‌ها از پشتِ جعبه از من بر نمی‌آيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «بايد پير شده باشم».

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید