CRI Online
 

دمرول دیوانه سرانه(5)

GMT+08:00 || 2012-01-17 14:31:05        cri
دمرول قول داد که تا سرزدن اولین شکوفه های بهاری کسی را پیدا کند که حاضر باشد جای او جانش را فدا کند.

چند روز بیشتر وقت نداشت دمرول به سمت روستای زادگاهش رفت مردم از دیدن او ترسیدند و فرار کردند چون دمرول دیگر آن جوان پاک و ساده دل روستایی نبود و تبدیل شده بود به یک مرد ستمگر و روزگو و خوش گذران. به سمت خانه پدری رفت و دید پدرش غمگین و افسرده در حیاط خانه نشسته و مادرش هم در بستر بیماری افتاده است. دمرول که از گذشته خودش خیلی پشیمان بود به سمت پدرش رفت او را در آغوش کشیده و دید که پدر مثل گذشته با او مهربان نیست. دمرول به سراغ تمام کسانی که روزگاری با آنها دوست بود ولی با آنها نامهربانی کرده رفت برای همه آنها برای پدر و مادر و دوستانس داستان پیرمرد را تعریف کرد. تمام کسانی که از زورگویی و زور و ستم دمرول رنجیده بودند، گذشته را به یاد آوردند و هیچ کدام راضی نشدند به جای دمرول جان فدا کنند. حتی پدر و مادرش هم از پسرش خیلی دلگیر و ناراخت بودند.

روزها ههین طور می گذشت و دمرول کسی را پیدا نمی کرد.

شب آخر فرا رسید. دمرول دیوانه سر پشمان و رنجور و خسته داستان پیرمرد را برای همسرش تعریف کرد و گفت که فردا روز آخر است و از همسرش خواست که او را به خاطر تمام رفتارهای نادرستش ببخشید هردو آنها که هنوز مثل روز اول عاشق هم بودند تا صبح درکنار هم حرف زندند و حرف زندند تا صبح رسید.

روز موعود فرا رسید. دمرول بلند شد که با همسرش خداحافظی کند. دید که همسرش نیست به همه جا رفت و از همه سراغ همسرش را گرفت هیچ کسی خبر نداشت جز ندیمه ای که گفت بانوی بزرگوار تو گرگ و میش صبح رفت بسمت غار غول هفت سر.

دمرول تازه فهمید که همسرش رفته تا به جای او پذیرای مرگ باشد. خیلی زود سوار اسب شد و به تاخت رفت و دید که همسرش روبروی پیرمرد زانو زده و آماده است تا جان خودش را قربانی دمرول کند.

"دست نگهدار" دمرول فریاد زد"دست نگهدار پیرمرد، من خودم حاضرم که بمیرم و نیازی نیست جان همسر من را بگیری" همسر دمرول گفت" اگر تو بمیری، هم از تو با نام یک ظالم و ستمگر یاد می کنند و فرصتی برای جبران کارهای تو نمی ماند. اگر من به جای تو بمیرم تو فرصتی داری تا تمام کارهای اشتباهت را جبران کنی" در همین حین پیرمرد لبخند زد و نگاهی به دمرول دیوانه سر کرد و گفت:"وقت تمام شد و تو به پاس عشق و وفاداری و فداکاری همسرت بخشیده شدی ، تو فرصت داری که تمام اشتباه های خودت را جبران کنی و بخشایش خودت را مدیون عشق پاک همسرت به تمام خوبی های هستی و پیرمرد ناپدید شد.

دوباره سرور و شادی و خوشبختی و برکت رفته از آن سرزمین به روستاها برگشت و همه اهالی روستا دوباره شاد شدند به سرزمین خودش بازگشتند.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید