CRI Online
 

دمرول دیوانه سرانه(4)

GMT+08:00 || 2011-12-20 19:48:25        cri
دمرول خنده بلندی کرده و گفت:"کجا بریم؟ خداحفظی برای چی؟ این حرفها چیه می زنی پیرمرد مجنون دیوانه! تو انگار من را نمی شناسی! من دمرول پهلوان پهلوانان این سرزمین هستم، حاکم این منطقه و هیچ کسی هم تا حالا نتونسته من را به جای ببره و بهم دستور بده. حالا تو پیرمرد مجنون دیوانه داری حرفهای چرند تحویل من می دی!"

پیرمرد لبخندی زد و بلند شد و نگاهی به صورت دمرول انداخت، به او گفت که وفت مرگ پهلوان روزگوی خوشگذرای فرار رسیده و اون فرستاده خدا است تا جان او را بگیرد و به چهان دیگر راهیش کند.

دمرول خندید و بازهم خندید و به سمت پیرمرد حلمه کرد و خواست او رو بلند کند و به زمین بکوبد. همین که دست به کمر پیرمرد لاغر و نحیف برد و خواست از جا بلندش کند دید که پیرمرد دست روی شانه های دمرول گذاشته و او نمی تواند حتی از جایش تگان بخورد. دمرول به پیرمرد خیره شد و یواش یواش داشت به درستی حرفهای پیرمرد ایمان می آورد.

دمرول فهمید که وقتش رسیده و باید با تمام لذات و زور و ثروتش خداحفظی کند و به جهان دیگر برود. دمرول با تمام زور و قدرت و جاه و جلالش جلوه پیرمرد زانو زد و شروع به زاری و التماس کرد و از فرشته مرگ فرصت خواشت تا بتواند گذشته و تمام ناجوانمردی هایش را جبران کند. پیرمرد گفت که تو یک عمر فرصت داشته تا به مردم کمک کنی و آنها را از خودت راضی نگهداری ولی در یک فرصت کوتاه نمی توانی همه آنها را جبران کند.

دمرول فهمید که راه برگشتی وجود ندارد و غمگین و نزار به التماس و خواهش افتاد و از پیرمرد خواست که فرصت دیگری یا حداقل راهی جلوی بگذارد تا بتواند کمی از گذشته را جبران کند.

پیرمرد به فکر فرو رفت کمی بعد گفت"قبول". دمرول مثل یک پسرچه فریاد کشیده و خوشحال شد. پیرمرد گفت:"اما شرطی داره، به این شرط که کسی را پیدا کنی که حاضر باشه جای تو جونش را بده"

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید