CRI Online
 

لطیفه

GMT+08:00 || 2011-12-13 16:56:57        cri
اصمعی شاعر گوید: من در ابتدای تعلم در بصره، بسیار تنگ دست بودم.

بر سر کوچه، بقالی بود که چون بامداد از او می گذشتم، می پرسید که: کجا می روی؟

می گفتم: نزد فلان محدث... و چون شبانگاه بازمی آمدم، می گفت: «از کجا می آیی؟» من هم پاسخ می دادم: از نزد فلان ادیب. و چون این بگفتم، در جواب می گفت که: «عمر بر باد مده و برای خود پیشه ای طلب کن که نفع آن به تو عاید شود» و به سخره ادامه می داد: « هر کتاب که داری به من ده تا در کوزه ای پر آب خمیر سازم و نان بپزم!» و هر نوبت که مرا بدید همین سخن بگفت و همین نصیحت بکرد. من که از ملامت کردن او دلتنگ شدم، شب هنگام به طلب علم می رفتم تا آن سرزنش ها نشنوم.

یک روز که از نهایت درویشی، در خانه، متفکر نشسته بودم، خادم امیر بصره بیامد و چون این حال پریشان را بدید مرا به نزد امیر ببرد. چون امیر بصره مرا بدید، گفت: «تو را به عنوان ادیب پسر خلیفه اختیار کردم. آماده شو و به بغداد برو». من به خانه آمدم و از کتب هر چه بدان احتیاج داشتم برگرفتم و به بغداد رفتم.

پس از مدتی که نشانه های رشد در پسر خلیفه ظاهر شد و در انواع علوم استاد گشت، خلیفه مرا بخواند و گفت: «یا عبدالملک! هر حاجت که داری بگو تا اجابت کنم». گفتم: اگر خلیفه اجازه فرماید بهر تفرجی به بصره روم و چند روزی آنجا باشم.

پس از رسیدن به بصره دیدم سرایی پادشاهانه برای من بنا کرده و ضیاع بسیار خریده بودند به طوری که نعمت و ثروت من در میان آن شهر مشهور گشته بود. روزی بقال به نزد من آمد و با احترام فراوان گفت: «یا عبدالملک چگونه ای تو؟» در جوابش گفتم: نصیحت تو قبول کردم و هر کتاب که داشتم خمیر کردم و از خمیر آن کتاب ها این همه نان برای من پخته شده است!»

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید