CRI Online
 

دمرول دیوانه سرانه(3)

GMT+08:00 || 2011-12-06 19:43:39        cri
حاکم از آنجا که مرد با تجربه ای بود متوجه نگاه های این دو جوان شد و چون در سالهای پیری و آخر عمرش بود می خواست جانشین لایق و شایسته ای برای خودش انتحاب کند. پهلوان را در آغوش گرفت و او را در کنار خودش وی تخت نشاند و با صدای بلند و رسای خودش گفت:

"من در سالهای پایانی عمر خودم هستم و چون فرزند پسری ندارم برای جانشینی خودم، این پهلوان جوان را به دامادی و جانشینی خودم انتخاب می کنم. امیدوارم تا آخر عمر بتونه عدل و عدالت را در این منطقه برقرار کنه و تاج و تخت و ثروت اون رو به خودش مغرور نکند و تبدیل به حاکم خود پسندی نشه و همیشه به فکر مردم زیردست و کشاورزان باشد."

هفت شب و هفت روز در هفتاد پارچه روستای آن منطقه به جشن و سرور و شادی و پایکوبی گذشت. دمرول پهلوان حالا دیگه شده بود حاکم منطقه و غرق در شادی در کنار همسر جوان و شاهزاده زیبارو زندگی کرد. سالها گذشته سالهای زیادی گذشت، دمرول دور از روستای خودش در قصر زندگی می کرد. بی خبر از اوضاع و احوال رعیت و کشاورزان و مردم روستا که در قحطی و خشکسالی به سر می برند و حاکم از احوال آنها چیزی نمی پرسید. سالهای زیادی بود که حاکم پیر از دنیا رفته بود و دمرول هنوز پهلوان اول سزمین خودش بود. پهلوان ساده دل و جوان برومند و زیباروی که روزی غول هقت سر را شکست داده و کشته بود مردم منطقه خودش را آزاد و سربلند کرده بود تبدیل شده بود به حاکمی مغرور و خودپرست و خوشگذران و اوقاتش رو به شکار و کشتی و عیش و نوش می گذراند. او حتی از پدر و مادرش هم دلجویی و احوال پرسی نمی کرد و آنان از دست دمرول غمگین و ناراحت بودند و اهالی روستا هم از آنها دلگیر تر که چرا که پسرشون که حاکم این منطقه است اصلا حالی از احوال مردم نمی پرسه و به درد دل مردم روستای خودش را درمان نمی کند.

روزی از روزها دمرول مغرور و دیوانه سر تنهایی به شکار رفته بود کنار رودی پیر مرد ریش سفیدی رو دید که بی اعتنا به حضور دمرول، کنار جوی آب نشسته بود و به حرکت آب نگاه می کرد و با خودش چیزهایی می گفت. دمرول که از بی اعتنایی و سبک سری پیر مرد خشمگین شده بود آرام آرام نزدیک پیرمرد شد و گوشش را تیز کرد تا بفهمد پیرمرد داره با خودش چی زمزمه می کنه.

"پهلوان عالم هم که باشی به اینجا که برسی ناتوانی، حاکم دنیا هم که باشی به اینجا برسی ناتوانی"

دمرول از شنیدن کلام پیرمرد خندید و با صدای بلند پیرمرد رو صدا کرد و گفت:"آهای پیرمرد چی داره با خودت می گی این حرفهای چرند و بی معنی چیه که داری با خودت می گی!!!! آهایی با توام گوشت با منه"

پیرمرد بدون اینکه اعتنایی به دمرول بکنه و بی اینکه سرش را برگردونه گفت:"بلاخره نوبت تو هم رسید خوبه که خودت با پای خودت آمدی اینجا، خوب وقتشه که با همه چیزت خداحفظی بود و بیای باهم دیگه بریم"

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید