CRI Online
 

دمرول دیوانه سرانه(2)

GMT+08:00 || 2011-11-29 16:40:51        cri
دمرول خیلی اصرار کرد و مردم سوار پذیرفت که دمرول را با خودش ببره، دمرول به قصد حاکم رفت و برای مبارزه با غول آماده شد. پدر و مادر دمرول برای آن بقچه نانی فراهم کردند و مردم روستا دعاهای خیرشون را بدرقه را پهلوان جوان کردند. هرچند اشک در چشمان همه آنها حلقه زده بود ولی چاره ای نبود و دمرول را راهی جنگ با غول هفت سر کردند.

باری دمرول با مردم سوار روانه کوهی شد که غول در داخل کوه دختر زیبای حاکم را اسیر کرده بود. دمرول به پای کوه رسید، صدای غرش و خنده های وحشتناک غول از درون غار شنیده می شد.

دمرول کیسه نانی را که مادرش برای او توشه راه کرده بود باز کرد و لقمه نانی از دست پخت مادرش خورد، جرعه ای از آب چشمه های گوارای روستا نوشید و خاک وطن را بوسید و رو به آسمان از خدای بزرگ خواست که برای آزادی سرزمینش به او قدرت و توان بدهد تا بتواند غول را شکست بدهد و خنده و شادی را به سرزمین مادری خودش برگرداند.

دمرول از روی زمین بلند شد، انگار نیروی تازه ای در جانش بود و چوب دست روستایی خودش را محکم در دستش فشار داد و به سرعت به سمت غول هفت سر دوید و در تاریکی دهانه غار گم شد.

حاکم و سپاهش در دامنه کوه غرق در سکوت چشم به سیاهی دهانه غار دوخته بوده و با ترس و نگرانی منتظر خبری یا صدای از درون غار بودند. هیچ کس پلک هم نمی زد.

ناگهان صدای غرش و ناله بسیار بلند و گوشخراشی از غار بلند شد و تمام کوه و دشت اطراف شروع به لرزه در آمد، اسب ها شیهه می کشیدند و دود غلیظی از دهانه غار بیرون زد و دوباره همه جا آرام شد و سکوت همه جا را فراگرفت. از میان سپاهیان سربازی فریاد زد "هایی من دارم می بینمش دارم می بینمش داره میاد پهلوون سرزمین ما داره میاد..."

هیچ کس باورش نمی شد که دمرول جوان از غار بیرون آمده بود. در حالی که دختر حاکم را روی دوشش انداخته بود داشت از کوه پایین می آمد

دمرول با لباسهای پاره و خسته و زخمی دختر حاکم را به سواری داد و خودش از حال رفت.

وقتی که چشماش را باز کرد دید پدر و مادرش به پهنای صورت اشک می زند و پسر غزیزشان را نوازش می کنند. پدرش دست سوی آسمان برده و هزار بار خدا را شکر می گفت.

وقتی دمرول از حال رفته بود سربازان حاکم پهلوان را در آغوش گرفته و به قصر حاکم آورده بود و زخم های تنش را مرهم گذاشته و لباس های زیبا و گران قیمتی لایق پهلوان نامدار تنش کرده بودند و منتظر بودند که پهلوان بیدار شده و به دیدار حاکم برود. از طرف دیگر دختر حاکم هم بی صبرانه منتظر دیدار با پهلوانی بود که جانش را نجات داده بود و می خواست از او تشکر کند.

درهای قصر باز شد. حاکم با لباسهای فاخر و زیبای خودش روی تخت نشسته بود و در کنارش زیباترین دختر دنیا مثل یک پری زاده آسمانی سرفروافکنده و آرام در کنارش ایستاده بود وقتی دمرول از در وارد شد، دختر سرش را بلند کرد که نگاه دمرول به چشمان زیبای شاهزاده زیبا افتاد و یک دل از صد دل عاشق دختر حاکم شد. از سوی دیگر دختر حاکم هم با دیدن چنین جوان زیباروی و برومندی بسیار خوشحال شد و در دلش جای برای پهلوان داشت.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید