CRI Online
 

دمرول دیوانه سرانه(1)

GMT+08:00 || 2011-11-08 20:05:07        cri
روزی روزگاری در سرزمین زیبا و سرسبز آذربایجان روستایی کوچکی در دامنه کوهی و کنار چشمه سار پرآبی پناه گرفته بود. مردم ساده دل و نیک سرشت این روستا باکشاورزی و دامپروری روزگار می گذراندند.

از آب چشمه ساران گوارا می نوشیدند و گندم و جوی دست آورد خودشان را آسیاب می کردند و نان می پختند و به شادی زندگی می کردند.

در این روستا پیرمرد و پیرزنی همراه با پسر جوان و برومندشان زندگی می کردند. این خانواده کوچک و خوشبخت تکه زمینی داشتند که پدر و پسر روی آن کشاورزی می کردند با فروش محصول آن نیازهای زندگی خودشان را فراهم می کردند. اسم این پسر "دمرول" بود. دمرول جوان زیباروی و و قوی هیکلی بود.

روزی از روزها مثل همیشه خورشید، از سرکوه بلند، به مردم روستا سلام داد و مردم پرتلاش و سرخیز با شور و شوق همیشگی بیدار شدند و در کوچه باغ های روستا با روی خوش و خندان به هم سلام و صبح بخیر گفتند و هر کسی به سر کار خودش رفت.

اما ناگهان آسمان آبی و آرام روستا روبه تاریکی گذاشت و صدای غرش بلند و وحشتناکی آرامش روستای کوچک را برهم زد.

ترس وجود مردم روستا رو فراگرفت، همه دست از کار کشیدند و به سمت میدان روستا دویدند و از هم دیگر می پرسیدند که این چه صدای است، همه رو به واهمه و ترس انداخته است.

در همین حال که مردم در حال پرس وجو و سوال از هم بودند از دوردست سواری به سرعت به سمت روستا می تاخت تا به میدان روستا رسید و نفس نفس زنان از اسب پیاده شد و روبه مردم روستا شروع به صحبت کرد.

سوار از طرف حاکم منطقه که پیرمرد بسیار عادل و مهربان بود برای مردم روستا پیا می داشت. مرد سوار نفس نفس زنان گفت که غولی هفت سر ولی رحم و زشت دیشب دختر حاکم را از قصد او را بوده، در ارای پس دادن دختر زیبا حاکم جوانان این منطقه را به مبارزه طلبیده و اگر غول پیروز میدان به شده تمام روستاهای این منطقه را زیر سلطه ظلم و ستم خودش می گیرد و تمام اهالی برای محصولات خودشان را برای سیرکردن شکم غول به او بدهند و تا بحال صد جوان برومند این منطقه را به کام مرگ فرستاده و حاکم از جوانان این روستا تقاضا دارد تا برای تجات جان دخترش و تمام روستاهای منطقه به کمک او بروند.

سکوت همه جا را فراگرفت

مردم روستا با شنیدن حرفهای پیک حاکم از ترس به خودشان لرزیدند و فقط به هم نگاه می کردند. هیچ کس را توان مبارزه با غول هفت سر نبود و از طرفی هم هیچ کس هم نمی خواست که زندگی آرام و بی دردسر خودش را از دست بده، در این حال که سوار ناآمید شده بود و داشت سوار اسب خودش می شد. ناگهان از میان مردم روستا کسی فریاد" من حاضرم تا با غول بجنگم و آن را شکست بدم!"

مردم روستا با کنجکاوی دنبال صاحب این صدا می گشتند. صاحب این صدا کسی نبود جزو دمرول جوان! دمرول که تازه به جمع مردم روستا پیوسته بود، حرفهای سوار غمگین را شنیده بود، با چوب دستی خودش به سمت مرد سوار آمد و گفت:"من می توانم غول را شکست بدم. مادرم در کودکی داستانی برای من معرفی کرده که توی آن داستان پهلوانی غول هفت سری را شکست داده حالا من حاضرم برای نجات روستا و اهالی این منطقه به جنگ غول برم.

مرد سوار لبخندی زد و گفت:"این غول سپاه حاکم را از بین برده، تو یک تنه با یک چوب دستی چطوری می تونی از پس این غول بربیای؟

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید