CRI Online
 

دو قصه کوتاه

GMT+08:00 || 2011-05-22 19:06:37        cri
ایمان مادر

دخترجوانی در روستایی زندگی می کرد. او که نتوانسته بود در آزمون دانشگاهی موفق شود، تصمیم به تدریس در یک مدرسۀ ابتدایی در روستای محل زندگیش گرفت. اما از آنجا که نمی توانست مفهوم درس را به خوبی برای دانش آموزان بیان کند، در کمتر از یک هفته او را از مدرسه اخراج کردند. دختر بسیار غمگین شد و اشک ریخت اما مادر اشک هایش را پاک کرده و او را تسلی داد که توانایی هر شخص در بیان مطالب، متفاوت است. لازم نیست برای این مسئله غصه بخوری. شاید کار بهتری در انتظار توست.

دختر، پس از آن، به همراه دوستان خود در یک تولیدی لباس مشغول به کار شد. اما از آنجا که سرعت کار او نسبت به کارگران دیگر کند بود، کیفیت کارش پایین آمد. بنابراین، متاسفانه رئیس کارخانه هم او را اخراج کرد.

مادر این بار نیز او را تسلی داده و گفت که دیگران سال ها در این زمینه فعالیت کرده اند. اما تو همیشه درس خوانده ای، این کاملا عادی است اگر از آنها عقب بمانی!

او کارهای بسیاری را امتحان کرد، اما در نیمۀ راه، از ادامۀ مسیر باز

می ماند.

هربار که دختر جوان، افسرده و غمگین به خانه بازمی گشت مادر مثل همیشه او را دلداری می داد و هرگز شکایت نمی کرد.

وقتی دختر به سن سی سالگی رسید، با توجه به استعدادی که داشت در یک مدرسۀ ناشنوایان شروع به فعالیت کرد. بعدها او یک مدرسه و چند فروشگاه زنجیره ای ویژۀ معلولین، در شهرهای مختلف افتتاح کرد. او دیگر به تاجری با ده ها میلیون سرمایه تبدیل شده بود.

روزی این دختر موفق، از مادرش پرسید:«من در سال های گذشته بارها شکست خورده و حتی ناامید شدم. اما چرا شما همیشه به من اطمینان خاطر دادید؟!»

پاسخ مادر خیلی ساده بود. او گفت:«شما می توانید در زمینی که برای کشت گندم مناسب نیست لوبیا کشت کنید، اگر این زمین برای لوبیا هم مناسب نبود، می توانید یک میوه را امتحان کنید، اگر میوه ها هم در این زمین به خوبی رشد نکردند، آن وقت شما می توانید در آن نوعی از تخم های گندم سیاه کشت کنید. ثمرۀ این تخم ها حتما گل خواهد بود. چرا که هر تخمی برای یک زمین مناسب است.»

پس از شنیدن حرف های مادر، اشک از چشمان دختر جاری شد. او فهمید که ایمان و عشق مادر، به منزلۀ همان تخم راسخ و نیرومند برای او بوده است.

شکوفایی او باعث شکوفایی و رشد این تخم شده است.

پدر و پسر

پیرمرد ثروتمندی سه پسر داشت. به نظر می رسید که هر سه پسر مطیعش هستند. اما پیرمرد ثروتمند می خواست پسری را که بیش از همه از او اطاعت می کند، انتخاب کند تا اموالش را برای او به ارث بگذارد. او به روش های مختلف رفتار پسرانش را سنجید اما به هدف خود نرسید.

روزی او بیمار شد، پسرانش تصمیم گرفتند تا هرکدام به نوبت از او مراقبت کنند.

روز اول نوبت پسر بزرگتر بود. او بهترین پزشک را برای معاینۀ پدرش انتخاب کرده و بهترین غذاها را برای او تهیه کرد.

روز بعد پسر دوم نزد پدر رفت. او بهترین پرستار را برای پدر خود برگزید.

و یک کشیش هم بربالین او برد.

روز سوم، روز کوچکترین پسر بود. او کسی را برای مراقبت از پدر با خود به همراه نبرد و به تنهایی بر بالین پدر حاضر شد و مدت ها با او سخن گفت و از او مراقبت کرد.

پدر از پسر کوچکش سوال کرد که چرا کسی را برای مراقبت از من با خودت همراه نیاورده ای؟!

پسر در پاسخ به او گفت:«من می خواهم که فقط خودم در کنارت باشم و به درخواست هایت رسیدگی کنم.»

پیرمرد به زودی سلامت خود را بدست آورد و با توجه به این تجربه، همۀ اموال خود را به کوچکترین پسرش بخشید. او گفت که فقط پسری را می خواهم که از من مراقبت کند.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید