CRI Online
 

ماجرای یکصد دلار

GMT+08:00 || 2011-04-06 09:09:56        cri
جان در تعطیلات تابستانی به دیدار مادربزرگش در شهر کوچکشان رفت.

مادربزرگ جان آلمانی و پدر بزرگش آمریکایی بود. آنها ده ها سال در کنار هم با خوشبختی زندگی کردند. مادربزرگش انگلیسی بلد نبود و فقط آلمانی حرف می زد. او غیر از پدربزرگ و دیگر اعضای خانواده اش علاقه ای نداشت با کسی معاشرت کند. وضعیت سخت تر این که او آب مروارید پیشرفته داشت و قوۀ بینایی اش خیلی ضعیف بود. پدربزرگ جان یک سال قبل فوت کرده بود، ولی مادربزرگ نمی خواست محل زندگیشان را ترک کند. جان و پدر و مادرش نگران سلامتی او بودند و نمی دانستند تنهایی چگونه زندگی خواهد کرد. بعد از برگزاری مراسم تشییع جنازۀ پدربزرگ، پدر و مادر جان یک دفترچۀ حساب بانکی و 100 دلار پول نقد به مادربزرگ داده بودند.

مادربزرگ از دیدن نوه اش خیلی خوشحال شد. به او گفت: «می دانم ماهی دوست داری، برایت ماهی می خرم». بعد کنار پنجره رفت و از طاقچۀ آن یک دسته اسکناس برداشت و بیرون رفت.

وقتی به خانه برگشت، جان به او گفت که نباید پول را روی طاقچۀ پنجره بگذارد. اگر پنجره باز بماند، هر رهگذری می تواند پول ها را بردارد. ولی مادربزرگ جواب داد: «لازم نیست، سال قبل هیچ وقت پولم گم نشد».

روز بعد هم وقتی از خرید برگشت، مثل همیشه دستۀ اسکناس را روی طاقچۀ پنجره گذاشت. جان پول ها را مرتب کرد.

وقتی روز سوم همین اتفاق تکرار شد، جان متوجه شد که پول مادربزرگ بیشتر شده است! روز اول 368 دلار بود، ولی تا روز سوم 405 شده بود. مادربزرگ در این سه روز خیلی چیزها خریده بود. برای همین جان خیلی متعجب شد و فکر می کرد پول اضافه از کجا آمده است.

شب هم وقتی پدرش به او زنگ زد، گفت که چند روز قبل حساب بانکی مادربزرگ را بررسی کرده و متوجه شده که مادربزرگ هرگز از آن برداشت نکرده است. او که فقط 100 دلار نقد داشت، در یک سال گذشته چطور زندگی کرده بود؟ جان می دانست که در این شهر کوچک هر ماه دست کم هزار دلار برای زندگی لازم است. صد دلار برای یک سال زندگی به هیچ وجه کافی نیست!

جان از مادربزرگ پرسید قضیه چیست. او که از چیزی خبر نداشت گفت: نمی دانم. من نمی دانم چطور از بانک پول بگیرم. دلار هم نمی دانم چقدر است؛ اصلاً نمی دانم این پول چقدر است!

جان می دانست که مادربزرگ زبان انگلیسی بلد نیست و دلار را نمی شناسد. ولی نمی توانست بفهمد چطور خرید می کرده است.

مادربزرگ به او گفت: «من همیشه دستۀ پول را به فروشنده ها می دهم، آنها خودشان پولشان را بر می دارند. فکر می کنم آنها سر یک پیرزن کلاه نمی گذارند».

روز بعد جان تصمیم گرفت دنبال مادربزرگش برود و ببیند چگونه خرید می کند. او را دید که وقتی میوه خرید، دستۀ پولش را به فروشنده داد. فروشنده هم یک اسکناس ده دلاری برداشت، ولی به جای آن دو اسکناس پنج دلاری در دستۀ پول گذاشت و به مادربزرگ پس داد. در واقع او پولی از مادربزرگ جان نگرفته بود. جان همین عمل و عکس العمل مشابه را باز هم دید. بعضی از فروشنده ها حتی پولی هم روی دستۀ اسکناس مادربزرگ می گذاشتند و به او پس می دادند.

جان فهمید که مردم آن شهر کوچک در تمام این مدت به این پیرزن تنها کمک می کرده اند.

جان شهردار را پیدا کرد و از او به دلیل کمک های بی دریغ و بی منت مردم به مادربزرگش تشکر کرد. شهردار گفت که هیچ کسی این پیرزن را که دلار را نمی شناسد و کاملاً به همه اعتماد دارد، نمی شناخت ولی کسی نمی خواست او را فریب بدهد. در واقع ما به او کمک نمی کردیم. او بود که به ما کمک کرد. قبلاً در شهر ما فریبکاری بیداد می کرد، ولی از وقتی مردم به مادربزرگ شما برخورده اند، آن پدیدۀ زشت در شهر از بین رفته است. ما باید از مادربزرگ شما تشکر کنیم!

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید