CRI Online
 

دو قصۀ کوتاه

GMT+08:00 || 2011-03-18 19:08:54        cri
درود به شما شنوندگان گرامی، در برنامۀ رنگین کمان این ساعت، دو قصۀ کوتاه برایتان پخش می کنیم که امیدوارم مورد پسند شما واقع شود.

قصۀ یکم، «بال های مادر»

جیا جیا و چی چی دو دختر دوقلو هستند. آنها پی برده اند که مادرشان رازی دارد. آن راز این است که مادرشان یک جفت بال نامرئی دارد و وقتی مثلاً آنها پایشان می لغزد و زمین می خورند، مادر بال هایش را به حرکت در می آورد و به سرعت خود را به آنها می رساند و آنها را بلند می کند.

وقتی که مادرشان در کنارشان نیست، این دو دختر بازیگوش یک جا بند نمی شوند. جیا جیا روی میز می رود و چی چی روی مبل می پرد. مادر وقتی که آنها با شادی و بی توجه به اطراف بازی می کنند، بال هایش را حرکت می دهد و بعد از این که دو خواهر را به جای امنی منتقل کرد، خانه را مرتب می کند.

این دو خواهر آرام می گیرند و با نگاه های کنجکاو به مادر نگاه می کنند که با بال های نامرئی اش گرفتار مرتب کردن خانه است.

جیا جیا به چی چی گفت: «بال های مامان خیلی قشنگ است، من هم می خواهم».

چی چی جواب داد: «من هم می خواهم».

آنها نمی دانستند که چطور باید صاحب یک جفت از آنها بال ها شوند. کم کم موضوع بال ها را فراموش کردند. آنها به تدریج قد کشیدند و بزرگ شدند و مادرشان هم پیر شد. بنابراین دیگر بال های او را ندیدند.

خیلی زود جیا جیا و چی چی هم ازدواج کردند و به خانۀ خود رفتند و بچه دار هم شدند. شگفت آن که وقتی بچه های خود را به دنیا می آوردند، متوجه شدند بر دوششان بال های نامرئی رویید. بعدها کم کم متوجه شدند از آنجا که باید به وقت نیاز بچه هایشان در کنار آنها باشند، صاحب این بال ها شده اند تا بچه هایشان را از گزند حفظ کنند. به زودی پی بردند که وقتی سنشان بالاتر برود، دیگر به آن بال ها احتیاج نخواهند داشت.

قصۀ دوم: فقط اگر زنده بمانی، فرصت خواهی داشت

مرد پس از یک شکست عشقی، از ناامیدی خود را کشت. در عالم بعد از خدا پرسید، چرا من نمی توانستم یک نامزد خوب پیدا کنم؟ ... فرشته ها صفحه ای پیش رویش قرار دادند و پرسیدند می خواهی ببینی اگر خودت را نمی کشتی، زندگی ات چگونه می شد؟

او با کنجکاوی به صفحه نگاه کرد و خودش را دید که پس از جدا شدن از نامزد قبلی اش، می خواست با چاقو به زندگی خود پایان دهد، ولی از این تصمیم صرف نظر کرد و تمام توجهش را بر کارش متمرکز کرد و به تدریج پله های موفقیت و ترقی را پیمود و به مدیریت شعبۀ شرکت شان رسید. شرکت به او خانه و خودرو هم داد. در نتیجه زندگی اش دگرگون شد و دختران زیادی آرزوی ازدواج با او داشتند. او هم سرانجام با یکی از آنها ازدواج کرد و صاحب یک پسر دوست داشتنی شدند...

او دیگر نمی توانست به تماشای تصاویر زندگی اش ادامه دهد. شروع به گریه کرد، زیرا زمان گذشته بود و او دیگر زنده نبود که به این صحنه ها جامۀ عمل بپوشاند...

ناگهان زنگ ساعت او را بیدار کرد. متوجه شد که یک بطری الکل در یک دست و یک چاقو در دست دیگر دارد. یادش آمد که می خواست مست شود و خود را بکشد. ولی آنقدر مست شده بود که به خواب رفته بود...

از تخت برخاست و از شادی قهقهه زد... فریاد زد: پس من هنوز فرصت دارم...

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید