CRI Online
 

دلم برای پدرم تنگ شده است (بخش دوم و پایانی)

GMT+08:00 || 2010-12-18 19:13:23        cri
همراهان گرامی، اگر به خاطر داشته باشید، هفتۀ پیش داستانی را از مصائب زندگی دختری که پدرش معتاد به هروئین بود، شروع کردیم؛ ولی ناتمام ماند. داستان را از آنجا ادامه می دهیم که دختر (که راوی ماجرا است) یک شب شاهد مشاجرۀ پدر و مادرش می شود؛ در حالی که پدرش چاقویی هم به دست گرفته بوده است....

زمان زیادی صرف کردم تا از آن هراس آرام شوم. درست از همین روز به بعد هر روزم در وحشت گذشت. شب ها جرأت نمی کردم بخوابم. همه اش می ترسیدم یک ضربۀ ناگهانی چاقو بر من وارد شود؛ روزها وقتی در مدرسه بودم بیم داشتم که آنها دوباره کتک کاری کنند؛ از خوراک افتادم. هر روز ظهر به خانه بر می گشتم. در درس هایم ضعیف شدم. در نتیجه مرا در مدرسۀ بدی ثبت نام کردند. وقتی وارد راهنمایی شدم، مادرم دیگر تحملش را از دست داد. دست خواهر کوچکم را گرفت و برای ادامۀ زندگی به روستایشان رفت. من در شهر بزرگ گوآن جوئو تنها ماندم. ولی چون مدرسۀ ما خوابگاه داشت، جای نگرانی نبود. به ندرت گاهی سری به پدر و مادربزرگم هم می زدم. منطقاً می بایست از پدرم متنفر می بودم، ولی این طور نبود. متوجه شده بودم که خیلی رقیق القلب هستم. مادرم به من گفته بود که وقتی کوچک بودم، مادربزرگم حتی یک بار از من مراقبت نکرد و اگر تب می کردم، پولی برای بردنم به دکتر نداد. حتی وقتی غذایی در خانه نبود، او که سیر بود، اعتنایی به ما نمی کرد. منطقاً می بایست از او بدم می آمد. ولی این طور نبود. اگر در خانه غذایی داشتم، مقداری برای او نگه می داشتم. اگر سوپ داشتم، یک کاسه برایش کنار می گذاشتم. انصافاً با او رفتار خوبی داشتم. وقتی فرصت پیدا می کردم، با او گپ می زدم. من آدم کینه ای نیستم. حیوان خونسردی نیستم. نمی توانم مثل آنها بی احساس باشم. در سال سوم دبیرستان خیلی دلم می خواست تمام قوایم را جمع می کردم تا در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، ولی مشکلات این چنینی به شدت خسته ام می کرد. در حدود ساعت 10 شب یکی از روزهای نوامبر، مادرم ناگهان زنگ زد و گفت که فردا لازم نیست به مدرسه بروم، چون که پدرم مرده است. در آن لحظه تمام تنم به لرزه افتاد؛ به هیچ وجه نمی توانستم خودم را آرام کنم. بعد از آن که گوشی را گذاشتم، تنها روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم. بی وقفه گریه می کردم و همۀ خاطرات گذشته را مرور می کردم. خیلی غمگین بودم. قبلاً واقعاً خیلی آرزو کرده بودم که کاش پدرم می مرد، تا هیچ کداممان آن قدر عذاب نمی کشیدیم. ولی حالا که واقعاً مرده بود، فقط غم و اندوه برایم مانده بود. حتی آخرین لحظه او را یک نظر هم ندیدم. قبل از مرگش سه ماه شد که او را ندیدم. یک هفته صرف کردم تا کارهای وداع با پدرم را به انجام برسانم. در صحن مکان وداع با میت، هیچ حرفی نمی توانستم بزنم. اولین بار بود که مرگ عزیزی را می دیدم. آن هم عزیزترین کسم را. واقعاً نتوانستم مراسم سر سلامتی مشایعت کننده ها را تحمل کنم. دلم می خواست نظری به جنازۀ پدرم بیاندازم. ولی عمه ام گفت که اصلاً دیدنی نیست. از نگرانی این که بعداً کابوس ببینم، نگذاشت جنازۀ پدرم را ببینم؛ که یک عمر مایۀ تأسفم شد. اگر می شد، واقعاً خیلی دوست داشتم فقط برای آخرین بار بابا صدایش می کردم. او ترکم کرده بود. تا ابد از پیشم رفته بود. این حادثه سخت مرا در هم شکست و عناد و سرکشی در روحم فوران کرد. ولی دلم سخت به حال مادرم می سوخت. چندین بار با او مشاجره کردم و او را به گریه انداختم. ولی شخصاً معتقدم همه اش تقصیر من نبود. به او گفتم من قبلاً بچۀ حرف گوش کنی بودم، ولی الآن از دست شما است که این همه به محبت نیاز دارم؛ می خواهم محبت را در خانواده احساس کنم. می خواهم عشق را احساس کنم. نمی خواهم هر بار که به خانه بر می گردم، با تو مشاجره کنم. درست است که هنوز رفتن پدر را قبول نکرده ام، ولی راستش را بگویم، پذیرفتن یک پدر جدید برای من ممکن نیست. من فقط یک بابا دارم. تا ابد فقط یک بابا. چرا من در این خانواده زندگی می کنم؟ دوست دارم مردی که در آینده با او زندگی خواهم کرد، آدم بدی نباشد. یک عشق آرام و بی دغدغه می خواهم. دلم یک زندگی معمولی می خواهد. زیرا از کودکی، بچۀ ترحم انگیزی بودم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید