CRI Online
 

دلم برای پدرم تنگ شده است

GMT+08:00 || 2010-12-06 19:24:57        cri
من از کودکی مهر پدر را نچشیدم. نه به این دلیل که پدر نداشتم و یا پدرم فوت کرده بود. بلکه پدر داشتم ولی نمی توانستم در کنار او زندگی کنم. خیلی روشن به یاد دارم که مدت کمی پس از تولد من، مادرم مرا به پشتش بسته بود و برای دیدن پدرم به زندان رفت. یک عمو پلیس در آنجا به مادرم گفت: این بچه خیلی مظلوم است، تازه به دنیا آمده ولی پدرش در کنارش نیست». آن واقعۀ دوران بچگی شاید نمی بایست چنان در من تأثیر می گذاشت، ولی اتفاقاً این تصویر را به طور واضحی به یاد می آورم. شاید به این دلیل که تأثیر زیادی در ذهنم باقی گذاشته است.

در بچگی دختر حرف گوش کنی بودم، به طوری که این خاصیتم زبانزد همسایه ها شده بود. مادرم هر صبح زود که برای رساندن رشتۀ برنج به مغازۀ صبحانه پزی می رفت، مرا به دست همسایه می سپرد. همسایه مان یک زن فروشنده بود و وقتی سرش خیلی شلوغ بود، به تنهایی در جعبۀ تخم مرغ ها می خوابیدم. همۀ اینها چیزهایی است که آنها برایم تعریف کرده اند و می گویند که در بچگی واقعاً آرام و حرف گوش کن بودم. بعضی وقت ها که در مراقبت از مغازه کمکش می کردم، حتی اگر یک جیائو (یک صدم یوان، منظور پول ناچیز و بی ارزش) پول پیدا می کردم، به او تحویل می دادم. پسر و دختر همسایه که از من بزرگ تر بودند و من برادر و خواهر صدایشان می کردم، خیلی دوست داشتند با من بازی کنند.

کم کم بزرگ می شدم. کلمۀ بابا در حافظه ام معنای مبهمی داشت. رفتن به مدرسه خوشحالم کرد، ولی هر روز وقتِ تعطیلی مدرسه که همه جا پر از پدر و مادرهایی می شد که برای بردن بچه هایشان آمده بودند، خیلی غمگین می شدم. با تنفر از خودم می پرسیدم، چرا در این خانواده زندگی می کنم؟ از همان شروع سن مدرسه به تنهایی به مدرسه رفتم و به تنهایی مرخص شدم. پدر و مادرم برای رساندن و برگرداندن من نیامدند. با این حال خیلی باهوش بودم و هر سال در جشن ادبیات و هنر سهمی داشتم. سر کلاس جزو دانش آموزان متوسط به بالا بودم و همۀ تکالیف مدرسه را خودم می نوشتم. مادرم به هیچ وجه نمی توانست کمکی به من بکند. ولی از وقتی وارد کلاس پنجم شدم، شروع به گفتن کلمۀ بابا کردم. راستش را بخواهید هر بار که پدرم از زندان به خانه بر می گشت، خیلی می ترسیدم. از دیدن او نوعی ترس مبهم داشتم. همیشه با خوشحالی از مدرسه مرخص می شدم و به خانه بر می گشتم، ولی وقت هایی که به خانه می رسیدم و پدرم را در خانه می دیدم، خیلی می ترسیدم.

واقعیت این بود که پدرم معتاد به هروئین بود. علی رغم این که ذاتاً آدم بدی نبود ولی هروئین تمام زندگی اش را تباه کرده بود. من از آن آدمی که باعث تباه شدن پدرم، نابود شدن زندگی اش شده بود، باعث شده بود مادرم بابا را از دست بدهد، من بابا را از دست بدهم و خانواده ای نداشته باشم، متنفرم.

در سال ششم ابتدایی باید امتحان ورودی دورۀ راهنمایی می دادم. این زن و شوهر دردسرهای زیادی برای من درست کردند. من فکر می کردم که کار بزرگ تر ها به من مربوط نیست و آنها می توانند خودشان مشکلاتشان را حل کنند. ولی تحملم را از دست دادم. پدرم هر بار که می خواست هروئین تهیه کند، اشیاء خانه را می فروخت. وقتی هم که چیزی برای فروختن پیدا نمی کرد، از مادرم پول می دزدید. او همین طور بدتر و بدتر می شد و وقتی مادرم به او پول نمی داد، کتکش می زد. هر بار که آنها را در حال مشاجره و کتک کاری می دیدم، خیلی غصه می خوردم. وقتی می خواستم جلویشان را بگیرم، هر بار آسیب می دیدم. هر بار پدرم به من سیلی می زد. یک بار پدرم به صورتم سیلی زد. یک بار روی زمین پرتم کرد. یک بار که از ترس می خواستم به پلیس زنگ بزنم، سیم تلفن را کشید و قطع کرد. هر راهی را برای کمک خواستن از مردم امتحان کردم، ولی فایده ای نداشت. این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. خیلی خسته شدم. یک بار فریاد زدم که دیگر روی پوشش من حساب نکن. گفتم که از او بی نهایت متنفرم. مادرم بارها دست به خودکشی زد. به یاد دارم یک شب مادرم مخفیانه مقدار زیادی آرام بخش خورده بود. وقتی چشم باز کردم پدرم را دیدم که فریاد کمک می زد. پدرم جان مادرم را نجات داد. همین طور یک شب پدرم مادرم را به اتاقش کشاند و با خودش گاز و چاقو برد. من مکالمۀ بین آنها را شنیدم و از ترس از تخت پریدم و در حالی که از بیرون اتاق پدرم بر در می کوبیدم، داد زدم: مادرم را رها کن، اذیتش نکن؛ با این که صدایم از فریاد گرفته بود، اما تغییری در وضعیت پیش نیامد و او از من خواست که بروم بخوابم.

شنوندگان عزیز، وقت برنامۀ این هفته به پایان رسید. هفتۀ آینده به اتفاق شما این داستان را ادامه می دهیم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید