CRI Online
 

من و ناپدری ام 2

GMT+08:00 || 2010-11-26 19:17:11        cri
بدون آن که فرصت بدهد مادرم حرفی بزند، شروع به کتک زدن او کرد. مادرم تحملش را از دست داد. خشمی که آن همه سال در دلش جمع شده بود، فوران کرد و با ناپدری ام شروع به کتک کاری کرد. معلوم است که مادر ضعیف الجثه ام حریف او نمی شد. ناپدری مادرم را روی زمین پرت کرد و با خشم تمام با چهارپایه به جانش افتاد؛ بعد موهایش را گرفت و کشید و صورتش را به زمین کوبید. سر مادرم شکست و موهایش دسته دسته روی زمین ریخت و به دنبال آن خون سرخ روی گونه هایش جاری شد. من در حالی که وحشت کرده بودم، گریه سر دادم و فریاد زدم: مادر! مادر! بیدار شو! بیدار شو!...» این تلخ ترین شب سال نو در تمام طول زندگی ام بود. زمانی که همۀ خانه های روستا سرشار از صدای گفت و گوهای گرم و خنده و شادی بود، از خانۀ ما صدای ناسزاهای خشمگینانۀ ناپدری و فریاد استغاثۀ مادرم و گریۀ بلند من برمی خاست. بعد از سال ها آن شب سال نو هنوز مثل کابوسی بر قلبم سنگینی می کند...

مادرم آسیب جدی دید. دو تا از دنده هایش و استخوان لگنش شکست. زخم مادرم خیلی عمیق بود. بافت نرم اطراف زخم ها هم به شدت کوبیده شد. ناپدری ام هم به خاطر رفتارش بهای سنگینی پرداخت و به دلیل وارد کردن جراحت عمدی محکوم شد.

چهار

بعد از زندانی شدن ناپدری، با این که زندگی من و مادرم سخت شد ولی در عوض آرامش زیادی پیدا کرد. با کمک مالی بستگان و آشنایان در یک دبیرستان و بعد از آن در یک دانشگاه مهم پذیرفته شدم.

سالی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، ناپدری هم از زندان آزاد شد. او آه در بساط نداشت. در حالی که کیف ساده ای حمل می کرد، رو به روی مادرم ظاهر شد و گریه کنان از او طلب بخشش می کرد. ناپدری پیر شده بود ولی من مرد جوانی شده بودم. او در برابر اندام استوار من موجود نحیف و رقت انگیزی به نظر می رسید. از سویی یاد آن همه مصیبتی که ناپدری ام زمانی بر ما وارد کرده بود و از سوی دیگر به خاطر قیافۀ بیمناک و پریشان این مرد پست، نمی توانستم بگویم چه حسی دارم؛ حس نفرت یا ترحم.

مادر رقیق القلبم باز هم سعۀ صدر نشان داد و او را پذیرفت.

شاید از تأثیر زندان یا شاید از بالا رفتن سن، ناپدری ام خیلی تغییر کرده بود. آن سال آن مرد دم دمی مزاج بی رحم ناپدید شد و جایش را یک پیرمرد سختکوش، مهربان و باطمأنینه گرفت.

ناپدری هر روز لباس می شست و غذا می پخت؛ مقدار زیادی از کارهای خانه را بر عهده می گرفت و حتی اغلب خوراک مقوی مخصوص مادرم درست می کرد.

او دیگر لب به نوشیدنی الکلی نمی زد. تنها تفریحش این بود که گاری سه چرخۀ پدالی را پر از مقداری جنس کند و در ورودی روستا بگرداند و از قبل فروش آنها کمی کمک خرج خانواده باشد.

یک روز مادرم مریض شد. ناپدری ام با بی قراری و فوری او را به بیمارستان برد و در آنجا به دقت از او مراقبت کرد.

ناگهان فکر کردم که ازدواج مجدد مادرم آن طور که قبلاً تصور می کردم فاجعه نبود. حداقل در چند سال اخیر آنها به وقت نیاز به هم کمک می کردند و زندگی عاشقانه و هماهنگی داشتند.

وقتی مادرم بستری بود، ناپدری ام مثل یک عروس سخت کوش، کار می کرد و در عین حال بی تاب بود. وقتی ظاهر مشغول ناپدری ام را دیدم، به این باور رسیدم که مهم نیست که تجربۀ زندگی آدم پر از عشق و احساس یا نفرت و طرد باشد، وقتی انسان به سن پیری می رسد، از اعضای خانواده انتظار عشق و محبت دارد. مهم نیست که او زمانی چقدر بدخلق و ظالم بوده، بالاخره روزی ممکن است به درک و پشیمانی برسد. زندگی انسان کوتاه است. چرا ما از جوانی نمی توانیم مهر و مسامحه را بیاموزیم؟

پنج

یک سال بعد مادرم از بیماری درگذشت. ناپدری ام روی جسد مادرم خم شده بود و به تلخی گریه می کرد و می گفت: همه اش تقصیر من است. من از تو و پسرمان عذر می خواهم. چرا من قبل از تو نرفتم؟ حالا من چه کار کنم؟

به او گفتم: پدر، آرام باش، مگر من کنارت نیستم؟ - این اولین باری بود که او را واقعاً پدر صدا می کردم.

خیلی طول نکشید که من و همسرم ناپدری ام را از روستا به شهر آوردیم تا دوران پیری را به آرامی سپری کند. ناپدری ام که هرگز از روستای کوهستانی مان خارج نشده بود، اولین بار ساختمان های بلند و پرنورش را می دید. او عید بهار سال 2005 را اولین بار در خانۀ ما گذراند. وقتی اولین بار با هم جام هایمان را بلند کردیم، چشم هایش سرخ شد و اشک در چشم های من هم حلقه زد. از آن شب سال نوی غم انگیز دَه سال گذشته بود.

ناپدری ام در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: پسرم مهربانی تو و مادرت مثل هم است. – و جامش را سر کشید.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید