CRI Online
 

غزلی از مولانا

GMT+08:00 || 2010-11-21 20:29:37        cri
تو از خواری همی ‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

تو را عزّت همی ‌باید که آن فرعون را شاید

بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

خنُُک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها

دهان پرپست می‌خواهی مزن سُرنای دولت را

نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها

از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین

رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها

چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد

که از جانش همی‌ تابد به هر زخمی حکایت‌ها

تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش

که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید