CRI Online
 

من و ناپدری ام(1)

GMT+08:00 || 2010-11-12 19:55:19        cri
قبل از نُه سالگی ام خانوادۀ اگر نه ثروتمند، ولی بی نهایت خوشبختی داشتم. مادری خونگرم و مهربان، پدری بذله گو و قابل. خانه مان فقیرانه بود، ولی تحت مدیریت عاقلانۀ مادرم، سفره مان اغلب پر بود و همه با لبخند و شادی زندگی را می گذراندیم.

وقتی نُه ساله بودم یک تصادف، بچگی بی دغدغه ام را از من گرفت. در پائیز آن سال پدرم در تصادف ماشین از دنیا رفت. وقتی مادرم کنار جسد پدرم به تلخی ضجه می کرد، تصور آن زمان من از مرگ، فقط چیزی مثل یک خواب طولانی بود.

از فرود آمدن صاعقۀ رفتن پدر به بعد، زندگی من و مادرم روز به روز سخت تر شد. در روستای ما مادر جوان و بیوه ام کم هدف تمسخر و استهزای مردم قرار نگرفت. ما در این دوران سخت فقط می توانستیم به حمایت بستگان متکی باشیم. افراد خوش قلب خیلی به مادرم توصیه می کردند که دوباره ازدواج کند. ولی مادرم می ترسید مردی که حاضر به ازدواج با او شود، او را تحقیر کند. عاقبت به عقد مردی در آمد که ده سال از او بزرگ تر بود و این مرد شد ناپدری من. از کودکی به یاد دارم که ناپدری ام خلق و خوی عجیبی داشت. اخلاق متلونی داشت و استاد «رنگ عوض کردن» بود. وقتی مادرم خانه بود، به زحمت به من لبخندی می زد، ولی به محض این که مادرم از خانه خارج می شد، قیافۀ سرد و یخی به خود می گرفت. مدت زیادی از ازدواج مادرم نگذشته بود که نقطه ضعف ناپدری ام آشکار شد. او عاشق نوشیدن مشروب الکلی بود، شیفتۀ قماربازی بود و علاقه ای به شخم زدن زمین نداشت. برای پرداخت باخت هایش تنها کمد و دوچرخۀ خانه را به مال خر فروخت. خانه ای که قبلا هم چیز زیادی نداشت را به یک چهار دیواری دور یک برهوت بدل کرد.

دو

اولین باری که ناپدری کتکم زد، 12 سال داشتم. آن روز مادرم به خانۀ مادربزرگم رفته بود. من و ناپدری در خانه تنها بودیم. بی احتیاطی کردم و بطری مشروبی را که ناپدری ام تازه خریده بود، انداختم و شکستم. او یک دفعه از خشم گُر گرفت. با لگد به زمین پرتم کرد و با شدت و حدت به فحشم گرفت: «تو دیگه چه موجودی هستی؟ یه سر راهی اضافی که مادرت تو دامنم گذاشته! اگر مادرت نبود، خیلی وقت پیش می انداختمت بیرون تا از شرت خلاص بشم»! مشت های ناپدری روی صورت و تنم می بارید و با پاهای بزرگش که کفش های چرمی پوشیده بود، بدون هیچ ملاحظه ای پاها و شکمم را لگدکوب می کرد. در حالی که گریه می کردم و فریاد می کشیدم می گفتم: عمداً نشکستمش، به خدا عمداً نشکستمش...

وقتی ناپدری از کتک زدن من خسته شد، روی سکوی گرمخانه دارِ خانه دراز کشید، سرش را روی بالشت گذاشت و به خواب رفت. من در حالی که گریه می کردم از خانه خارج شدم و تا خانۀ مادربزرگم که چند کیلومتر با خانۀ ما فاصله داشت، دویدم. وقتی با بدنی پر از خراش و صورتی غرق در اشک جلوی مادرم ظاهر شدم، او هم از سر درد به گریه افتاد. من فکر می کردم مادرم به خاطر این که ناپدری کتکم زده، تصمیم می گیرد جدای از او زندگی کنیم. ولی او فقط آه کشید و گفت: چاره ای نیست، باید تحمل کرد؛ ما الان پیش یک غریبه زندگی می کنیم.

زندگی من و مادرم با تحمل کردن او بهتر نشد و از طرفی با بدتر شدن وضعیت اقتصادی خانواده خشونت ناپدری ام هم رفته رفته بیشتر شد.

سه

در شب سال نو در سال 1995 در جای جای روستای کوهستانی کوچک ما جشن و شادی برپا بود و فقط خانۀ ما سوت و کور بود. مادرم داشت دلمه درست می کرد، من در پهن کردن گلوله های خمیر کمکش می کردم و ناپدری روی سکوی گرمخانه دار دراز کشیده بود و سیگار می کشید. خیلی زود اولین قابلمۀ دُلمه حاضر شد. ناپدری ام از یک طرف دلمه در دهانش می گذاشت، از یک طرف عرق می خورد. وقتی او را می دیدم که هر دلمه را یک لقمه می کند، با ولع آب دهانم را قورت دادم. مادرم با صدای آرامی به من گفت: پسرم، پدرت گرسنه است. بگذار او اول غذا بخورد. کمی بعد ما هم می خوریم. من در حالی که چشم هایم هنوز دلمه ها را می پایید، به سختی سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. مادرم گویی که یک دفعه یاد چیزی افتاده باشد، با خوشحالی به من گفت: کم مانده بود فراموش کنم. برایت ترقه خریده ام. بیا باهم برویم بترکانیمشان. مادرم دستم را گرفت و داشت به بیرون می برد که ناپدری با صدای نخراشیده ای گفت: برگرد دلمه ها را درست کن! هنوز تمام نشده. ترقه ترکاندمان مانده بود! از کجا پول آوردی که ترقه خریدی؟ نکند پول مرا دزدیدی؟

ادامه دارد...

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید