CRI Online
 

عشق همیشگی پدر خاموش من(2)

GMT+08:00 || 2010-10-28 19:20:36        cri
پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه برای تدریس در مدرسه به شهر رفتم. زندگی یکنواختی می گذراندم و مثل سابق هر هفته یک بار به خانه بر می گشتم. با این تفاوت که پدرم دیگر نمی توانست مرا به خانه برساند. چند سال به همین منوال گذشت. در این مدت بیشتر موهای سر پدرم سفید و چین های پیشانی اش عمیق تر شد. در قلبم افسوس می خوردم که من طی این سال ها به مدرسه رفته ام و پدرم تا این حد خسته شده است.

کمی بعد خواستم ازدواج کنم. مادرم گفت که پدرم از این خبر خیلی خوشحال شد. شاید این آخرین آرزوی قلبی او بود. مراسم در شهر برگزار می شد. مادرم از چند روز قبل برای کمک و توجه به من آمد. پدرم در خانه ماند که مواظب خانه باشد و گفت که در روز مراسم می آید. روز مراسم پدرم تنها مهمانی بود که دیر کرده بود. من چند بار برای سر کشیدن بیرون رفتم. بالاخره، شبح پدرم، در حالی که با دوچرخه پیش می آمد، به چشمم خورد. قلبم از درد فشرده شد. در حالی که به استقبالش می رفتم، گفتم: «پدر، چرا سوار ماشین نشدی»؟

او گفت: «مهم نیست. هنوز می توانم دوچرخه برانم».

وقتی پدرم وارد هتل شد، سالن از تشویق مهمانان به لرزه در آمد. مدیر مراسم از پدرم خواست که چند جمله برای مهمانان حرف بزند. در آن لحظه فکر کردم پدرم از پس این موقعیت بر نمی آید. او روی سن رفت، میکروفن را به دست گرفت و بعد از مدتی سکوت گفت: «از همۀ شما به خاطر تشریف فرمایی تان به عروسی پسرم تشکر می کنم. خیلی ممنونم». این را گفت و رو به مهمانان تعظیم کرد. یک بار دیگر سالن غرق در صدای تشویق مهمانان شد و اشک در چشم های من حلقه زد.

وقتی جشن تمام شد، دیگر غروب شده بود. پدرم اجازه داد که مادرم پیش ما بماند تا در مرتب کردن وسایل جشن کمک کند. خودش می خواست برود و مواظب خانه باشد. از او خواستم که آن شب پیش ما بماند و بعد برود، اما بر رد درخواستم اصرار کرد. ناچار، رفتم که بدرقه اش کنم. سر چهار راه که رسید، دیدم که به سختی خود را روی دوچرخه نگه داشته است. ناگهان تصویر پدرم که در زمان دبیرستان مرا به خانه برمی گرداند، از ذهنم گذشت. به دو دنبالش دویدم. او که فکر می کرد کاری دارم، از دوچرخه پیاده شد. به او گفتم: بگذار من تو را با دوچرخه به خانه برسانم! پدرم خندید و گفت: نیازی نیست. هنوز می توانم دوچرخه برانم. تو تازه ازدواج کرده ای. برگرد. گفتم: تازه هم که ازدواج کرده باشم، نمی توانم تو را فراموش کنم. فقط یک بار اجازه بده من تو را برسانم. شما آن همه سال مرا روی ترک دوچرخه به خانه رساندید.

پدرم بدون این که دیگر حرفی بزند، دوچرخه را به من داد. وقتی سوار آن شدم، شدیداً هیجان زده شده بودم. دست پدرم را احساس می کردم که از کمرم گرفته بود. در تمام طول راه نه من و نه پدرم هیچ حرفی نزدیم. فقط صدای قژ قژ دوچرخه به گوش می رسید. وقتی راه آشنای خانه را می پیمودیم، خودم را در میان سفر عشق عمیق پدرم احساس می کردم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید