CRI Online
 

عشق همیشگی پدر خاموش من(1)

GMT+08:00 || 2010-10-20 15:14:58        cri
از وقتی به یاد دارم، پدرم را آدمی ساکت و خاموش شناخته ام. در طول روز یک کلمه هم حرف نمی زد. در سکوت تمام کار می کرد. خیلی به ندرت لبخندش را کسی می دید. وقت خواب خُر و پفش به هوا می خاست. بر خلاف آن که خودش سواد نوشتن چند اندیشه نگار چینی هم نداشت، اما دربارۀ تحصیل من و خواهرم خیلی سختگیر بود. وقتی خواهرهای بزرگ ترم یکی پس از دیگری تحصیل را نیمه کاره رها کردند، او همۀ امیدش را به من بست. بچه های خانواده های دیگر فکر می کردند که من در آن سن دیگر باید با بزرگ ترها به سر کار در مزرعه بروم، اما پدرم به هیچ وجه به من اجازه نمی داد. من می دانستم که دل او به حال جسم و جثۀ نحیفم می سوزد؛ مهم تر از این او می خواست که وقت بیشتری برای درس خواندن داشته باشم. یک بار به بهانۀ کلاس جبرانی بیرون رفتم و وقتی هوا تاریک شده بود به خانه برگشتم. وقتی از در خانه وارد شدم پدرم سیلی آبداری به گوشم نواخت. نگو وقتی هوا تاریک می شود، او به مدرسه می رود و در آنجا متوجه می شود که دروغ گفته ام. از آن روز دیگر جرأت نکردم در درسم اهمال کنم. نه به خاطر ترس از سیلی پدرم، بلکه به خاطر احساس ناامیدی که بعد از نواختن سیلی به گوش من در نگاهش دیدم.

بعدها دبیرستان را در شهر خواندم. برنامۀ درسی ام طوری بود که هر هفته یک بار به خانه بر می گشتم. هر بار هم پدرم با دوچرخه اش مرا بر می گرداند. هر بار وقتی بر ترک دوچرخه نشسته بودم و سبزیجاتی را که خریده بود در دستم نگه داشته بودم، او را از پشت نگاه می کردم و می دیدم در حالی که به جلو خم شده، حداکثر نیرویش را برای راندن دوچرخه به کار می گیرد. سخت است که این صحنه از خاطرم محو شود. راه شش کیلومتری بازگشت به خانه در میان قژ و قژ دوچرخۀ قدیمی پدر می گذشت. وقتی در سال سوم دبیرستان تحصیل می کردم، هنوز پدرم مرا به خانه برمی گرداند. در یکی از این دفعات، احساس کردم پدرم از روزهای دیگر خسته تر است. به او گفتم: «پدر، اجاز بده من دوچرخه را برانم». پدرم سرش را تکان داد. با هر حرکت پایی دوچرخه، قلب من به درد می آمد. ناگهان پدر از پازدن واماند و دوچرخه ایستاد. وقتی سعی کردم به پدرم کمک کنم، دیگر بیهوش شده بود.

پدرم سکتۀ مغزی کرده بود. او بعد از مدتی طولانی که در بیمارستان بستری شد، سلامتی اش را بازیافت و به خانه برگشت. هر بار که برای عیادتش به بیمارستان می رفتم، نصیحتم می کرد که هر چه زودتر به دبیرستان برگردم، چون فقط نیم سال تا کنکور سراسری دانشگاه زمان باقی است. این دوره ای بود که پدرم بیشتر از هر وقت دیگری حرف می زد. من هم به حرف او گوش می کردم و به دبیرستان برمی گشتم.

در کنکور آن سال در یک دانشگاه شِن یآن (در استان لیائو نین) پذیرفته شدم. در روستای ما که از خیلی وقت پیش کسی در دانشگاه پذیرفته نشده بود، من موضوع خبرها شدم و اسمم سر زبان ها افتاد. روزی که دفترچۀ پذیرش دانشگاه به دستم رسید، خانه پر از هم ولایتی هایی شد که برای تبریک گفتن آمده بودند. مادرم در اتاق بیرونی از مهمانان پذیرایی می کرد و پدرم روی سکوی گرمخانه دارِ خانه، به دفترچۀ پذیرش دانشگاه خیره شده بود و بی وقفه آن را این رو و آن رو می کرد. او در حالی که هم به دفترچه نگاه می کرد و هم می خندید، اسم مرا روی دفترچه لمس می کرد. فکر می کنم آن روز پدرم بیشتر از تمام طول عمرش تا آن لحظه خندید. سر شام آن شب پدرم استثنائاً، نوشیدنی الکلی نوشید. یک بطری نوشیدنی اعلای سالخورده را باز کرد و نصفش را برای من و نصفش را برای خودش ریخت. این اولین باری بود که با پدرم نوشیدنی می خوردم و در آن حال اشک می ریختم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید