CRI Online
 

برادر بزرگ من(1)

GMT+08:00 || 2010-09-16 18:00:38        cri
من یک برادر ناتنی دارم که از من بزرگتر است. تا ده سال پیش، از وجود این داداش بزرگتر، اطلاعی نداشتم. اما یک شب، پسری 17، 18 ساله، در خانه ما را به صدا در آورد و پدرم که در را برایش باز کرد، از تعجب کم مانده بود شاخ در آورد. پدر او را با صدای وحشت زده مورد خطاب قرار داد و گفت: «شیائو چیان؟»

و آن پسر جوان در پاسخ گفت: « بله پدر، من هستم.»

من و خواهر کوچکترم که شاهد صحنه بودیم، خیلی متعجب شدیم. خواهر کوچکم با صدای بغض آلود به او گفت: « تو به چه حقی به بابای ما، می گویی پدر؟»

احساس ما این بود که این پسر، با ما در باارزش ترین دارایی زندگی مان که همانا پدرمان بود، شریک است. مادر و پدر بلافاصله دعوای مفصلی کردند. بعداً متوجه شدم که پدرم در بیست سال پیش و زمانی که جوان بود، در یکی از روستاهای استان هه لون جیان زندگی می کرده و در همان جا، با مادر شیائو چیان ازدواج کرده است

چند سال بعد، پدرم وارد دانشگاه می شود و به شهر می آید و به همین خاطر، از مادر شیائو چیان جدا می شود. البته آن دو در همان سالهای زندگی کوتاه، بچه دار شده بودند که شیائو چیان همان بچه است. پدرم در شهر با مادرم ازدواج کرده و من و خواهر کوچکترم را به دنیا می آورند.

از آن روز به بعد، پدر از من و خواهرم خواست که شیائو چیان را برادر بزرگ خود بخوانیم. که ما زیر بار آن نرفتیم و او را به عنوان داداش بزرگتر خود تلقی نکردیم چون قلباً به آن اعتقاد نداشتیم.

او با ده هزار یوان پول، خانه ما را ترک کرد و دعوای سختی بین پدر و مادر درگرفت ولی کاری نمی شد کرد و باید کوتاه می آمدند. درست ده سال بعد، شیائو چیان را برای مرتبۀ دوم ملاقات کردم. من در آن زمان تازه وارد دانشگاه پکن شده بودم و او مردی حدوداً 30 ساله شده بود. او به همراه خود مقادیری خوراکی از روستا آورده بود و پسر بچۀ کوچکی هم او را همراهی می کرد. شیائو چیان ازدواج کرده بود ولی کار و کاسبی مناسبی نداشت. تازه، مادرش هم فوت کرده بود و خانه شان هم در اثر جاری شدن سیل در روستایشان، از بین رفته بود.

شیائو چیان مشغول تعریف کردن مابقی ماجرا بود که مادرم به میان حرف هایش دوید و به او گفت: «باز هم پول می خواهی؟»

شیائو چیان که از خجالت سرخ شده بود، گفت: «نه اصلاً». او گفت که به دنبال کار در پکن می گردد. شیائو چیان از پدر درخواست کرد که به او کمک کند. چند روز بعد، او در پکن یک مغازۀ اغذیه فروشی باز کرد و به همراه زن و بچه اش، ساکن پکن شد. شیائو چیان که بسیار خوشحال بود، برای تشکر، همۀ ما را به منزلش دعوت کرد. اما، ما به خانه او نرفتیم و دعوت او را رد کردیم.

با آنکه ما به منزلش نرفتیم، اما شیائو چیان غذاهایی که مخصوص منطقه هی لون جیان و شمال شرق چین بود و برای ما تدارک دیده بود، به منزل ما آورد. پدرم به واسطۀ زندگی کردن در این منطقه، این نوع غذاها را خیلی دوست دارد. او شیائو چیان را خیلی دوست دارد و اگر مدتی از او خبری نشود، پدرم دلتنگ او شده و مرتب او را به یاد می آورد. اما من، مادر و خواهرم به او علاقه چندانی نداشتیم.

اما، شیائو چیان که فوت و فن بازار را بلد نیست، در کسب و کار خیلی موفق نشان نمی دهد و چند ماه بعد، مغازه اش را تعطیل می کند. چند روز بعد، او را در ایستگاه قطار دیدم که مشغول انتقال کالاست. من برای مدت طولانی به او نگاه کرده و خیلی ناراحت شدم...

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید