CRI Online
 

مادرِ جاروبی(1)

GMT+08:00 || 2010-09-01 18:35:46        cri
درود به شما شنوندگان گرامی، در برنامۀ رنگین کمان این ساعت، داستانی به نام «زندگی مادرِ جاروبی» پخش می کنیم که امیدوارم مورد پسند شما واقع شود.

من در یک خانوادۀ فقیر به دنیا آمدم. پدر و مادرم با کار کشاورزی خانواده تشکیل داده بودند. چهار بچه داشتند و خرج زندگی به سختی تأمین می شد. برای همین مادرم جارو بافی یاد گرفت و سعی می کرد با این کار به اقتصاد خانواده کمک کند.

در آن زمان روستای ما نی های زیادی داشت. هر روز غروب بعد از کار کشاورزی، سایۀ مادرم را می دیدیم که نی هایی را که جمع کرده بود به خانه می آورد و برای خشک کردن در آفتاب پهن می کرد. وقتی شب فرا می رسید، مادرم در زیر سو سوی چراغ جارو می بافت. ما بچه ها گاهی از مادرمان می پرسیدیم: «مامان، جارو بافی کار جالبی است؟»

مادر همیشه به ما لبخند می زد و می گفت: «معلوم است که نه! کی برای جارو بافی وقتش را تلف می کند؟»

کمی که بزرگ تر شدیم، به زحمت مادرمان بیشتر پی بردیم. او در آن سال ها با کار جارو بافی شهریۀ چهار فرزندش را می پرداخت و زندگی مان را تأمین می کرد. با دیدن پینه های کلفت دست های او تصمیم گرفتیم هر چه بیشتر تلاش کنیم تا در آینده مادر بتواند راحت زندگی کند و مجبور به کشیدن این همه زحمت نباشد.

الان که سال ها از آن زمان گذشته، من و خواهرهایم در شهر زندگی می کنیم. اما مادرمان هنوز در روستا زندگی می کند و جارو می بافد. ما بارها از او و پدرمان خواسته ایم که در کنار ما در شهر زندگی کنند. اما مادرم همیشه می گوید که شهر خیلی پُر سر و صدا و شلوغ است و او عادت ندارد. به علاوه نمی خواهد سربار ما باشد. او می گوید که هم من و هم پدرت سالم هستیم و می توانیم با جاروبافی زندگی مان را تأمین کنیم.

در روز تولد 70 سالگی مادر، ما چهار فرزند به دیدارش رفتیم. در جایی که از خانۀ پدری مان دور نیست، سایۀ او را دیدیم که در میان توده ای نی نشسته و جارو می بافد. ما از دیدن او در این وضعیت در حالی که موهایش سفید شده ناراحت شدیم.

خواهرم با بغض به او گفت: مامان، دیگر سنی از شما گذشته، چرا دست از جاروبافی نمی کشید؟ چرا همیشه پولی را که به شما می فرستم رد می کنید؟

مادر که از دیدن ما جا خورده بود، با کمی خجالت گفت: یک عمر جارو بافته ام، حالا اگر این کار را نکنم، مریض می شوم.

حرکت دست هایش کندتر شده بود و گاهی نی ها از دستش در می رفتند و او مجبور می شد دوباره جمعشان کند.

وقتی که شام می خوردیم، دوباره از او خواستیم که دست از جاروبافی بردارد. گفتیم که هر کدام از ما ماهانه 500 یوان به پدر و مادرمان می دهیم و دیگر مجبور نیست که جار ببافد. اما او لبخندی زد و گفت: ما مشکل پول نداریم.

بعد ما را برد و سه اتاق پر از جارو نشانمان داد و گفت: از وقتی دیگر «بچه داری نمی کند»، وقت کافی برای جارو بافی دارد.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید