راز بادام زمینی

درود به شما شنوندگان گرامی، برای برنامۀ این هفتۀ رنگین کمان قصۀ کوتاهی به نام «راز بادام زمینی» را آماده کرده ایم که امیدوارم از شنیدن آن لذت ببرید.

مرد جوانی بود که برای موفق شدن تلاش بسیاری کرده بود، اما در طول زندگی نه چندان طولانی خود، بارها طعم شکست را چشیده بود؛ به طوری که کم مانده بود کاملاً ناامید شود. تا این که در سرگشتگی و آشفتگی، پیر خردمندی را یافت و از او راهنمایی خواست.

او به پیر گفت: دلم می خواهد در زندگی موفق شوم، اما هر تلاشی که می کنم، شکست می خورم و سرخورده می شوم. شما می توانید مرا راهنمایی کنید تا از این دور باطل خلاص شوم؟

پیر خردمند لبخندی زد و چیزی در دست مرد جوان گذاشت. جوان به آن نگاهی کرد و دید که یک دانۀ بادام زمینی است.

پیر از او پرسید: خاصیت این بادام زمینی را می بینی؟

جوان به دقت بادام زمینی را برانداز کرد، اما از این دانۀ آشنا خاصیت عجیبی به چشمش نخورد.

پیر از او خواست که دانه را بین دو انگشتش فشار دهد. جوان این کار را کرد. پوست بادام زمینی شکافت و مغز آن در دستش باقی ماند.

پیر لبخندی زد و گفت: مغز بادام زمینی را هم بین دو انگشتت فشار بده و ببین چه اتفاقی می افتد.

جوان منظور پیر را نفهمید، اما به حرفش عمل کرد و مغز بادام زمینی را بین دو انگشتش مالید. پوست سرخ مغز بادام زمینی از آن جدا شد و هستۀ سفید رنگ آن باقی ماند.

جوان به هستۀ سفید رنگ بادام زمینی در دستش خیره شد، اما باز هم چیزی از منظور پیر دستگیرش نشد.

پیر از او خواست آن هستۀ سفید را هم بین دو انگشتش فشار دهد.

این بار، جوان هر چه به هستۀ بادام زمینی فشار آورد، حاصلی نداشت و نتوانست آن را بشکند.

در این هنگام پیر به او گفت: اگر آن را بین دو دستت هم آسیا کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد.

بعد اضافه کرد: این دانۀ بادام زمینی علی رغم چندین شکستی که خورد، در درونش دل راسخ و محکمی دارد. اگر خواهان رسیدن به موفقیت هستی، رازش این است.

جوان این بار منظور پیر خردمند را فهمید و اندکی به گذشته اش فکر کرد. دید هر بار که شکست می خورد، در یأس و ناامیدی غرق می شد. پی برد که چنین دلی شایستگی و توان موفقیت ندارد. از پیر خردمند تشکر کرد و از خانه اش خارج شد. با عزمی راسخ سینه اش را جلو داد و به استواری گام برداشت.

شنوندگان گرامی، به پایان برنامۀ این هفتۀ رنگین کمان رسیدیم. امیدوارم از آن لذت برده باشید. تا هفتۀ آینده بدرود.