CRI Online
 

یک دلار و دو سنت

GMT+08:00 || 2010-07-28 16:47:59        cri
شب نوئل بود. عصر با دوستم خانم آلیس برای خرید هدیه های نوئل برای بچه ها به خیابان رفتیم. خیابان خیلی شلوغ بود و برف می آمد.

وقتی با دوستم آلیس با صاحب مغازه سر قیمت ها چانه می زدیم، صدای یک بچه به گوشم رسید که می گفت: خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟

سر برگرداندم. پسر بچه ای با لباس نازک و کثیف و سر و روی نشسته رو به رویم ایستاده بود. خیلی غافلگیر شده بودم. از بین این همه مردم که در مغازه بودند، چرا او از من پول خواست؟ با دیدن چشم های معصوم و بی گناه او، دلم به رحم آمد و مقداری پول خرد به او دادم. خیلی خوشحال شد و چندین بار تشکر کرد.

بعد از خرید هدیه ها، از مغازه خارج شدیم. ناگهان، صدای آشنایی به گوشم رسید که می گفت: خانم می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟

به طرف صدا برگشتم و با تعجب دیدم که همان پسر داخل مغازه است. ناچار دوباره کمی پول خرد به او دادم. پسر بچه از بار قبل خوشحال تر شد.

با آلیس منتظر مترو بودیم که شبح آشنایی به چشمم خورد. همان پسر بچه بود. او هم به من نگاه کرد و بعد به طرفم آمد. گفت:

خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟

از کوره در رفتم. فکر کردم این بچه خودش را زرنگ می داند یا فکر می کند من سر گنج نشسته ام؟ با این حال سعی کردم عصبانیتم را فرو بخورم. به خاطر خدا، به خاطر بابا نوئل و به خاطر این که او فقط یک بچۀ کم سن و سال بود، یک بار دیگر مقداری پول خرد به او دادم.

اما در مترو هم آن صدا به گوشم رسید: خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟

این بار دیگر تحملم سر آمد و گفتم: برو! گدای کَنه! من به خاطر خدا چند بار رفتارت را تحمل کردم.

پسر با ناراحتی و صدای آرام گفت: ببخشید!

هوا سردتر و بارش برف شدیدتر شده بود. وقتی به خانه رسیدم، با دیدن بچه هایم، ماجرای ناراحت کنندۀ آن روز فراموشم شد. همین موقع زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم، همان پسر بچه را دیدم. اصلاً فکر نمی کردم مرا تا خانه تعقیب کند.

به سختی چانۀ کوچک بی حس و سرمازده اش را تکان داد و گفت: ببخشید خانم!

با خشم در را بستم و گفتم: برو بچۀ پر رو!

تلفن زنگ خورد. دوستم آلیس بود. گفت: آن پسر بچه را به یاد داری؟ وقتی در مترو از تو پول خواست، یک نفر می خواست کیفت را بزند. کار پسر بچه مانعش شد.

وقتی آلیس این حرف ها را زد، صدا، چشم ها و لباس ژندۀ پسرک جلوی نظرم آمد. او که خواسته یا ناخواسته باعث نجات کیف پول من در شب عید شده بود و من چند بار سرش فریاد کشیده و چند لحظه قبل در را با خشم به رویش بسته بودم.

به سرعت در را باز کردم و او را دیدم که کنار پنجرۀ خانه کز کرده بود. دستش را در دستم گرفتم. سرد و بی حس بود و جمعاً یک دلار و دو سنتی که به او داده بودم، در دستش می فشرد.

قبل از پایان برنامه و خداحافظی تا هفتۀ بعد، حکایتی از گلستان سعدی با پیامی مشابه بازگو می کنم.

کاروانی را در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند. فایدت نبود.

چو پیروز شد دزدِ تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: «- مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ئی گوئی، تا طرفی از مال ما دست بدارند، که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.»

گفت: «- دریغ کلمۀ حکمت با ایشان گفتن!»

آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد ازو به صیقل زنگ

با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟ نرود میخ آهنین در سنگ.

×××

به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند،

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده، و گرنه سمتگر به زور بستاند!

سعدی [گلستان]

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید