CRI Online
 

شما خدا دارید؟

GMT+08:00 || 2010-07-09 18:26:16        cri
علاقه مندان به برنامۀ رنگین کمان، درود! در برنامۀ این ساعت قصه ای به نام «شما خدا دارید؟» پخش می کنیم که امیدواریم خوشتان بیاید.

پسر بچه ای با یک دلار پول در خیابانی راه افتاده بود و از تک تک مغازه هایی که رد می شد، می پرسید: «شما خدای فروشی دارید؟» مغازه دارها در حالی که متعجب می شدند، به او جواب منفی می دادند و او را بیرون می کردند.

آسمان رو به تیرگی می رفت و عمر روز کم کم به سر می رسید. در این هنگام مغازه دار بیست و نهم، پسر را به گرمی پذیرفت.

او پیرمرد حدوداً 60 سالۀ سپید مویی بود که چهرۀ مهربانی داشت. او با صمیمیّت از پسر بچه پرسید: تو برای چه می خواهی خدا بخری؟

پسر بچه در حالی که اشک هایش روی گونه هایش جاری بود، گفت که اسمش بانی است و پدر و مادرش، وقتی او خیلی کوچک بوده، درگذشته اند. عمویش که پاتنو نام دارد، او را بزرگ کرده است. عمو یک کارگر ساختمانی است که مدتی پیش از داربست افتاده و به «خواب» رفته است. دکترها گفته اند که فقط خدا می تواند او را نجات دهد. بانی گفت که فکر می کند خدا چیز معجزه آسایی است که اگر عمویش آن را بخورد، از خواب بیدار می شود.

مغازه دار که از شنیدن حرف های پسر بچه متأثر شده بود، از بانی پرسید: تو چقدر پول داری؟

بانی جواب داد: یک دلار.

پیرمرد گفت: فرزندم، اتفاقاً قیمت خدا یک دلار است. او یک بطری نوشابه به نام «بوسۀ خدا» برای بانی آورد و گفت: عزیزم، عمویت بعد از خوردن این نوشابه از خواب بیدار می شود.

بانی از خوشحالی از جایش پرید و با بطری نوشابه به بیمارستان دوید. در اتاق بیمارستان، رو به عمویش که در اغما فرو رفته بود، گفت: عمو جان، من برایت «خدا» خریده ام. خیلی زود حالت بهتر می شود و از خواب بیدار می شوی.

چند روز بعد، یک گروه از پزشکان زُبده به بیمارستان آمده و عمو پاتنو را معاینه کردند. سپس با استفاده از پیشرفته ترین فناوری های موجود، پاتنو را جراحی کردند و او را نجات دادند.

وقتی پاتنو از بیمارستان مرخص می شد، صورت حساب نجومی او را به وحشت انداخت. اما مسؤولان بیمارستان به او گفتند که پیرمرد خَیّری، صورت حساب را پرداخته است. او پیرمرد ثروتمندی است که بعد از باز نشسته شدن در این شهر یک فروشگاه باز کرده و هم او هزینۀ گروه پزشکان متخصص و تجهیزات بیمارستان را تَقَبُّل کرده است.

پاتنو و بانی برای تشکر به مغازۀ پیرمرد رفتند، اما دیدند که پیرمرد فروشگاه را فروخته و به طوری که همسایه هایش می گفتند، برای جهانگردی به کشور دیگری رفته است.

مدتی بعد، پاتنو نامه ای از این پیرمرد دریافت کرد. او نوشته بود: «دوست من! تو خیلی خوشبخت هستی که برادرزاده ات بانی را داری. او برای نجات تو، با یک دلار پول، همه جا را به دنبال خدا گشت...»

شنوندگان گرامی! گاهی ایمان صادقانه، کارگشاترین چیز است.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید