CRI Online
 

گرانترین گردن بند

GMT+08:00 || 2010-05-23 20:28:00        cri
داستان اول امشب، «گران ترین گردن بند» نام دارد. لطفاً با ما همراه باشید:

دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»

صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»

دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود.

دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. می خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مادرمان، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند. فکر می کنم او این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.»

صاحب مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی می خواهی از خیابان رد شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید، به سمت خانه روان شد.

شب، هنگامی که جواهر فروش می خواست مغازه اش را تعطیل کند، دختری زیباروی با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک جواهر که بسته بندی آن باز شده بود روی میز قرار داده و پرسید: «این گردن بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟»

صاحب مغازه پاسخ داد که «قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر زیبا رو گفت: « خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت کبود نمی رسد.»

صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داده و گفت: «خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته؛ چون او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.»

امیدوارم تا اینجای برنامه رنگین کمان مورد پسند شما عزیزان قرار گرفته باشد. در این لحظه، داستان پایانی امشب با عنوان «دوستان» را به سمعتان می رسانیم. لطفاً شنونده این داستان زیبا باشید:

پسر جوانی حدوداً 20 ساله در آب رودخانه ای افتاده بود و در حال غرق شدن بود. در کنار رودخانه، دویست، سیصد نفر از کسانی که او را می شناختند ایستاده بودند و مضطرب و نگران نظاره گر ماجرا بودند اما کاری برای نجات پسر جوان نمی کردند. در همان موقع، یکی از آنها به درون رودخانه پرید و او را از غرق شدن، نجات داد.

پدر این پسر، در مقام تشکر و قدردانی، می خواست با دادن مقدار قابل توجهی پول، از آن مرد شجاع که پسرش را نجات داده بود قدردانی کند. اما او از قبول آن خودداری کرد و در جواب، به گفتن همین یک جمله بسنده کرد: «پسر شما دوست من است.»

از این داستان در می یابیم که هر کس می تواند آشنایان فراوانی داشته باشد. اما آشنا، با دوست تفاوت فراوان دارد. آشنایان هر کس که حتی ممکن است سال های سال همدیگر را بشناسند، در مواقع تفریح و شادی و یا گپ و گفت و گو در کنار او هستند؛ اما در لحظات حساس زندگی نمی توان از آشنا توقع داشت خود را برای ما به آب و آتش بزند.

همه ما دوستان واقعی بسیار کمی داریم. دوست واقعی همانند الماسی است که در شب تار زندگی، نورافشانی کرده و با روشنایی خود، مسیر زندگی ما را نورانی می نماید.

دوست، به مانند یک الماس است، اما الماسی زیباتر است که پاک و تمیز و صیقلی باشد.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید