CRI Online
 

یک افسانۀ عاشقانه

GMT+08:00 || 2010-01-04 15:34:41        cri
دختری به نام چیان وی بود که دانشجوی رشته هنر بود و در دلش به معلم هنرش عشق می ورزید. نه تنها ظاهر او را دوست داشت، بلکه به مهارت هنری اش غبطه می خورد.

اما چیان وی دختر خیلی زیبایی نبود و خودش را کمتر و بی اهمیت تر از دیگران می دانست. وقتی که دختران دیگر در کنار معلمشان می ایستادند و حرف می زدند، او همیشه از آنها فاصله می گرفت و نگران بود که مبادا معلمش چهرۀ معمولی او را ببیند.

یک روز در یک حادثۀ آتش سوزی در خانۀ چیان وی، صورتش دچار سوختگی شد و چهره اش آسیب دید. پس از آن چیان وی علاقه نداشت به دانشگاه برود. مادر و پدرش برای درمان صورتش او را به بیمارستان های بزرگ و معروف می بردند.

همه پس انداز خانواده اش صرف شد، اما صورت چیان وی بهبود زیادی نیافت. یک شب او از فرطِ ناراحتی پنجره اطاقش را باز کرد و می خواست به پایین بپرده و خودکشی کند که دست آهسته به شانه اش زد. چیان وی پیرمرد مو سفیدی را دید که به او لبخند می زد. پیرمرد یک ماسک صورت به او داد و از او خواست که با آن صورتش را بپوشاند. چیان وی جلوی آینه نشست و با تردید ماسک را روی صورتش گذاشت. ناگهان، معجزه ای رخ داد و صورت چیان وی نه تنها کاملا خوب، بلکه زیباتر از قبل شد. او با تعجب برگشت تا از پیرمرد تشکر کند، اما دید که از پیرمرد خبری نیست. ماسک کم کم با صورتش درآمیخت و چیان وی دختر زیبایی شد که دیگر خودش را کم ارزش تر از دیگران حس نمی کرد.

او هنوز به معلم هنرش علاقه داشت. پس تصمیم گرفت باز به دانشگاه برگردد. وقتی دوباره معلم هنر را دید، می خواست خودش را پنهان کند، اما فکر کرد حالا که دختر زیبایی هستم، چرا پنهان شوم. او خودش را با نام دیگری معرفی کرد و به معلم هنرش نگفت که همان چیان وی است. او تنها می خواست در کنار معلم باشد و معلم با دیدن چهرۀ زیبای او به او علاقه مند شود.

روزی مقداری بستنی خرید و به محل زندگی معلم رفت. هنگامی که به آنجا رسید، او را دید که در حال بررسی کردن بعضی از تکالیف دانشجویان است. چیان وی به کنار او رفت و نام خودش را روی آن تکالیف دید. معلم هنر به او گفت:

این نقاشی ها کارِ یکی از دانشجوهای قبلی من به اسم چیان وی است. او علاقۀ زیادی به هنر داشت. من به او خیلی علاقه داشتم، اما او علاقۀ چندانی به من نشان نمی داد. همۀ دخترهای کلاس من، دوست داشتند با من صحبت کنند، اما او هیچ وقت با من حرف نمی زد. هر وقت من می خواستم با او حرف بزنم، او جواب کوتاه و سریعی می داد و دور می شد. من عمداً بعضی از تکالیف او پیش خودم نگه داشتم، تا او مجبور شود به من مراجعه کند. اما او هیچ وقت به من مراجعه نکرد. اگر آن زمان او هم به من علاقه نشان می داد، خیلی دوست داشتم همیشه در کنار او باشم و او را با خود به بهترین مکان های هنری ببرم...

چیان وی با شنیدن این حرف ها، مثل بستنی که در دستش بود، ذوب می شد.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید