CRI Online
 

کلمه ای که زندگی پسر را تغییر داد

GMT+08:00 || 2009-11-18 17:01:50        cri
وقتی دیل بچۀ کوچکی بود، بزرگ ترهای اطرافش معتقد بودند که او پسر بد و شیطانی است. وقتی که نه سال داشت، پدرش با نامادری اش ازدواج کرد. در آن زمان آنها در خانۀ فقیرانه ای زندگی می کردند و نامادری اش از خانوادۀ مرفه تری به دنیا آمده بود. پدر دیل وقتی که او را به نامادری اش معرفی می کرد، گفت:

«عزیزم، امیدوارم حَواسَت به پسر من که بدترین پسر منطقه است، باشد. ممکن است فردا صبح به طرفَت سنگ پرت کند یا کار بد دیگری بکند. خلاصه این که پسر بد و بی تربیتی است.»

دیل به این طور معرفی شدن عادت داشت، اما در کمال تعجب دید که نامادری اش به او لبخندی زد و پیشش آمد و سرش را با مهربانی در دست هایش گرفت. سپس به شوهرش یعنی پدرِ دیل گفت:

«اشتباه می کنی. او بی تربیت ترین پسر منطقه نیست. دیل پسر باهوشی است. شاید فقط هنوز کشف نکرده که از هوشش در کجا استفاده کند.»

دیل با شنیدن حرف های مهرآمیز نامادری اش دلگرم شد و حتی کم مانده بود گریه کند.

در روزها و سال های آینده او و نامادری اش در کنار هم به خوبی زندگی کردند. اما همان اولین حرف های نامادری اش مشوق او شد؛ به طوری که دیل کارنگی در آینده واضِعِ 28 قانون طلائی موفقیت شد و امروزه خوانندگان زیادی از قوانین و تجربیات او برای دست یافتن به موفقیت استفاده می کنند.

تا قبل از پا گذاشتن نامادری اش به خانۀ آنها، هیچ کس دیگری دیل کارنگی را پسر باهوش و زرنگی نمی دانست. پدرش و همسایه های آنها معتقد بودند که او پسر بد و بی تربیتی است.

وقتی دیل 14 ساله شد، نامادری اش یک دستگاهِ تحریر دست دوم برای او خرید و به او گفت که اطمینان دارد دیل روزی نویسندۀ بزرگی می شود. دیل هدیۀ نامادری اش را گرفت و کم کم مقاله هایی را که با آن می نوشت، برای چاپ به یک روزنامۀ محلی سپرد.

انرژی که در چند کلمه حرف مهربانانۀ نامادری دیل کارنگی بود و در کودکی به گوشش خورد، باعث شد که او یکی از مؤثرترین انسان ها در قرن بیستم شود.

حال لطفاً به داستان دیگر این برنامه گوش کنید.

پسر جوانی در یک بار کوچک در آمریکا با ظرافت پیانو می نواخت. مردم به نوای پیانوی او خیلی علاقه داشتند و بسیاری وقت ها برای شنیدن موسیقیِ پیانویِ او به بار می رفتند. تا این که یک شب، یکی از مشتریان بار به او گفت:

«من هر روز برای شنیدن موسیقی پیانویِ تو به اینجا می آیم. هر روز همین چند موسیقی تکراری را می نوازی. آیا می توانی یک ترانه برای ما بخوانی؟»

چند مشتری دیگر با پیشنهاد آن مشتری موافقت کردند و به او اصرار کردند که ترانه ای با صدای خودش بخواند.

پسر گفت که فقط می تواند پیانو بنوازد و آواز خواندن بلد نیست. اما رییس بار به او گفت که یا باید آواز بخواند، یا کار دیگری پیدا کند.

پسر جوان وقتی ترانۀ «مونالیزا» را خواند، همۀ مشتری های بار از شنیدن صدای دلنشینش شگفت زده شدند و به مدتی طولانی تشویقش کردند. پسر جوان بعد از این تشویق که دریافت کرد، از پیانو زدن دست کشید و شروع به آواز خوانی کرد و روزی «شاهِ جاز» آمریکا لقب گرفت. این پسر جواننت کینگ کول بود.

در واقع گاه ممکن است، شغل ما خیلی با توانایی ما منطبق نباشد. اما معمولا پس از مدتی به کارمان عادت می کنیم و از تغییر کردن می ترسیم. به طوری که با گذشت زمان توانایی ها و استعدادهایمان را هم از دست می دهیم. گاه اگر استعدادمان را در کارهای دیگر هم امتحان کنیم، ممکن است از نتایجی که می گیریم، شگفت زده شویم و دیگران را هم شگفت زده کنیم.

کلمه ای که زندگی پسر را تغییر داد

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید