CRI Online
 

مادر

GMT+08:00 || 2009-07-29 10:13:58        cri
مادر من فقط یک چشم داشت. من از او متنفر بودم و او همیشه مایه خجالت من بود. او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت. یک روز، مادرم آمده بود دم در مدرسه که به من سلام کند و مرا با خود به خانه ببرد. خیلی خجالت کشیدم، آخر، او چطور توانست این کار را با من بکند؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر به او نگاهی کردم و فورا از آنجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی هایم مرا مسخره کرد و گفت: هووو، مامان تو فقط یک چشم دارد! فقط دلم می خواست یک جوری خودم را گُم و گور کنم. کاش زمین دهن باز می کرد و کاش مادرم یک جوری گم و گور می شد.

روزی به مادرم گفتم، اگر واقعا می خواهی مرا شاد و خوشحال کنی، چرا نمی میری؟! مادرم نگاهی به من کرد و هیچ جوابی نداد. حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم می خواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با مادرم نداشته باشم. از آن به بعد، سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم. در آنجا ازدواج کردم، خودم خانه خریدم و از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا این که یک روز مادرم به دیدن من آمد.

مادرم سال ها مرا و همینطور نوه هایش را ندیده بود. وقتی او دم در خانه ام ایستاده بود، بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش را دعوت کرده که به اینجا بیاید. سرش داد زدم، چطور جرات کردی به خانه من بیایی و بچه ها را بترسانی؟!

مادرم به آرامی جواب داد، آه! خیلی معذرت می خواهم. مثل این که نشانی را اشتباه آمده ام و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز، دعوت نامه ای به خانه من برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه به من رسید. ولی من به دروغ به همسرم گفتم که به یک سفر کاری می روم. بعد از تمام شدن مراسم فقط از روی کنجکاوی به آن کلبه قدیمی خودمان رفتم. همسایه ها به من گفتند که مادرم فوت کرده است. با شنیدن این خبر حتی یک قطره اشک هم نریختم. آنها نامه ای به من دادند که مادرم خواسته بود روزی به من بدهند.

او نوشته بود:

پسر عزیزتر از جانم، من همیشه به فکر تو بوده ام. مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور آمدم و بچه هایتان را ترساندم. وقتی شنیدم که به اینجا می آیی خیلی خوشحال شدم. ولی ممکن است وقتی می رسی نتوانم از جایم بلند شوم و به دیدارت بیایم. وقتی داشتی بزرگ می شدی، از اینکه دائم باعث خجالت تو می شدم خیلی متاسفم. آخر می دانی وقتی خیلی کوچک بودی، در یک تصادف یک چشمت را از دست دادی. من به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که تو با یک چشم بزرگ می شوی. بنابراین یک چشم خودم را به تو دادم. برای من مایه افتخار بود که پسرم می توانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را کامل ببیند.

با همه عشق و علاقه به تو!

مادرت

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید