CRI Online
 

دامن و گیره موی سحرآمیز

GMT+08:00 || 2009-06-24 15:35:25        cri
در دوره تحصیلم در دبستان دو داستان کوچک خواندم که تاکنون اثر عمیقی در خاطرم باقی گذاشته است.

داستان اول:

معلمی بود که روزی یک دامن خیلی زیبا به دختری در کلاسش هدیه داد. دختر بسیار خوشحال شد، به خانه رفت و آن را به مادرش نشان داد. مادر دختر از دیدن دامن خیلی خوشحال شد و فکر کرد برای این دامن یک لباس قشنگ هم لازم است. مادر دختر بی درنگ یکی از لباس های قدیمی خودش را پیدا کرد و آن را برید و و اندازۀ تنِ دختر دوخت. وقتی دخترش حمام کرد و لباس و دامن جدید را پوشید و جلوی پدر و مادرش ایستاد، آنها باور نمی کردند که این دختر زیبا و خوشگل، همان دختر عادی و خجالتیِ خودشان است.

پدر و مادرِ دختر به هم نگاه کردند و با پشیمانی فکر کردند که چرا قبلا به فکر بچه خودشان نبودند و خیلی به او توجه نمی کردند. آنها زود متوجه شدند که خانه شان هم خیلی کثیف و نامرتب است و اصلا به دختر خوشگلشان نمی آید که در چنین خانه ای زندگی کند. بعد همگی به تمیز و مرتب کردن خانه پرداختند. بعد از تمام شدن این کار، آنها جلوی در خانه را هم آب و جارو کردند. همسایه های آنها هم از جلوی در خانه آنها خوششان آمد و کم کم مردم کوچه و شهر شروع به تمیز کردن خانه کردند و یک هفته بعد همه شهر زیبا و تمیز شد.

داستان دوم:

دختری بود که همیشه عقده خود کم بینی داشت و فکر می کرد زشت است و هیچ پسری در دنیا او را دوست نخواهد داشت. روزی به طور اتفاقی در مغازه کوچکی یک گیره موی زیبا دید. وقتی آن را به موهایش زد، مشتریان دیگری که در مغازه بودند، او را تحسین کردند و گفتند که خیلی خوشگل شده است. دختر هیجان زده شد. گیره مو را خرید و به مدرسه رفت.

در راه به نظرش اتفاقات سحرآمیزی می افتاد. وقتی به مدرسه رسید، دختر احساس کرد که همکلاسی هایش که قبلا با او خیلی صحبت نمی کردند، به او سلام می کنند. دخترهای دیگر هم پیش او رفتند و با او تفریح کردند. حتی چند تا از پسرها هم او را برای تفریح به بیرون دعوت کردند. معلم و همکلاسی هایش هم می گفتند که امروز دختر خیلی زیبا و دوست داشتنی شده است.

دختر پیش خودش فکر کرد حتماً به خاطر این است که این گیره موی سحرآمیز را به سرم زده ام. بعد فکر کرد که در آن مغازه گیره های دیگری هم هست و بهتر است همه آنها را بخرد. وقتی کلاس تمام شد، فورا به سمت مغازه دوید.

اما وقتی دم در مغازه رسید، صاحب مغازه او را صدا کرد و گفت: بالاخره برای گرفتن گیره مویی که خریدی اما در مغازه جا گذاشتی برگشتی.

دختر در این لحظه تازه متوجه شد که هیچ گیره مویی روی سرش نیست.

دامن و گیره مو چیزهای کوچک و بی ارزشی هستند. اما در دو داستان دوره دبستان من تاثیر زیادی روی شخصیت قهرمانان داستان گذاشتند. زیرا به آنها کمک کردند که حس اعتماد و احترام به خود را پیدا کنند. در واقع حس اعتماد و احترام به خود یک چیز خیالی نیست. بلکه باید آنها را در قلبمان ایجاد کنیم و آن را پرورش دهیم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید