CRI Online
 

بهشت و جهنم

GMT+08:00 || 2009-06-10 09:39:38        cri
روح مردی که درگذشته بود به جای بسیار بزرگ و روشنی رسید. وقتی می خواست از دروازه بزرگی عبور کند، نگهبانی او را متوقف کرد و گفت: قبل از ورود باید به چند پرسش پاسخ بدهید. غذا خوردن را دوست دارید؟ اگر دوست دارید، بدانید که اینجا پر از غذاهای خوشمزه است و هر چه که می خواهید می توانید بخورید. خوابیدن را دوست دارید؟ در اینجا می توانید به راحتی بخوابید و هیچ کس مزاحمتان نمی شود. تفریح کردن را دوست دارید؟ اینجا می توانید به دلخواه تفریح کنید. اگر شما هم از کار کردن بدتان می آید، تعهد می دهم که در اینجا هیچ کاری برای شما نیست! آیا هنوز می خواهید وارد شوید؟

مرد با هیجان جواب داد: در تمام زندگی ام دنبال چنین جایی می گشتم، اما موفق نشدم. چه خوب، مثل این که بالاخره پیدایش کردم. مرد بدون هیچ تردیدی وارد شد و در آنجا ساکن شد.

نگهبان دروغ نگفته بود. مرد هر روز پس از خوردن غذاهای گوناگون روی تخت خواب دراز می کشید و وقتی بیدار می شد در اطراف به تفریح می گذراند و به محض این که گرسنه می شد، دوباره می خورد و می خوابید. هیچ کس او را کنترل نمی کرد و یا مزاحمش نمی شد.

سه ماه به همین مِنوال گذشت. مرد کمی احساس ملالت کرد. روزی پیش نگهبان رفت و پرسید: آقای نگهبان، زندگی در اینجا خیلی عالی بود. اما چون خیلی طول کشیده کمی بی حوصله شده ام. خیلی تفریح کرده ام و دیگر تفریح کردن برایم جالب نیست. بیش از اندازه غذا خورده ام و چاق شده ام، خیلی خوابیده ام و واکنش جسمی ام خیلی کند شده است. خواهش می کنم یک کار کوچک به من بدهید و صبح ها هم مرا از خواب بیدار کنید! ممکن است؟

نگهبان سری تکان داد و گفت: ببخشید، هیچ کاری ندارم و کسی هم برای بیدار کردن شما نیست.

مرد به محل اقامتش برگشت و به گذراندن وقت به همان ترتیب سابق ادامه داد. سه ماه دیگر گذشت. او هرگز تا این حد احساس ناراحتی نکرده بود. دوباره پیش نگهبان رفت و گفت: دیگر تحمل ندارم! لطفاً یک کار به من بدهید؛ اگر نه جهنم را به اینجا ترجیح می دهم!

نگهبان از شنیدن حرف مرد تعجب کرد و گفت: من که همان اول خوش آمد گفتم! اینجا همان جهنم است! مگر فکر کرده بودی اینجا بهشت است؟ کار ما این است که تو را به یک آدم بدون آرزو و نیرو تبدیل کنیم و در حالی که در روزهایی بی معنی غرق شده ای، مثل یک تکه گوشت کم کم فاسد شوی. حالا متوجه شدی که این رنج های روحی از رنج های جسمی شدیدتر و وحشتناک تر است؟

حق کار

روزی در کنار خیابان زن کارگری را دیدم که مشغول تعمیر راه بود و به شدت عرق می ریخت. در کنار او چند کاگر نیرومند مرد روی زمین نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. دلم خیلی به حال زن سوخت و پیش آنها رفتم و پرسیدم: چرا این قدر بی رحمید؟ چرا به آن زن کمک نمی کنید؟

مردها هنوز برای جواب دادن لب باز نکرده بودند که زن گفت: برای این که من از آنها خواستم که این کار را نکنند. این کار من است. حقوقش را می گیرم و انجام دادنش حق من است. می دانم برای من سخت است و کمی کند کار می کنم. با این حال می خواهم خودم آن را انجام بدهم. این حق من است.

چند روز پس از آن، یک روز به خانه دوستی رفته بودم. وقتی دیدم همسرش مشغول ریختن چای برای من و درست کردن کیک شد، خواستم به او کمک کنم. اما شوهرش به من گفت: لطفا کمکش نکن. این حق او است.

بعضی اوقات کار حق آدم است. اگر کار کردن را حق خود بدانیم، بیشتر به کارمان احترام می گذاریم و هنگام انجام دادن آن لذت بیشتری می بریم.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید