خاطرات یک نابینا
روزی یکی از دوستانم که نابینا است به من گفت که در چهار سالگی به علت بیماری بینایی هر دو چشمش را از دست داد.
ضمن همدردی با او گفتم: چه حیف. پس لابُد هیچ خاطره ای از بچگی ات به یادت نمانده است.
دوستم گفت: چرا! خیلی واضح به یاد می آورم. لبخند پدر و مادر، رنگ گل ها، سبزی برگ ها، زردی نور خورشید همه به روشنی در یادم باقی مانده است. الان هم هر وقت دلسرد و افسرده می شوم، با این خاطرات زیبا خودم را دلداری می دهم. متوجه هستی که من خودم را در مقایسه با دوستان نابینای دیگرم خیلی خوش اقبال احساس می کنم. موافق نیستی؟ بیشتر نابینایان در تمام عمرشان با دنیای اطرافشان آشنا نشده اند و حتی یک بار هم زیبایی های آن را ندیده اند. ولی من این خاطرات زیبا و باارزش را دارم. با این که این خاطرات کمی کوتاه هستند اما برای من کافی است.
دوست نابینای من فقط دنیای چهار سالگی اش را دیده بود، اما خاطرات زیبا و باارزشی از آن زمان دارد. اما کسانی مثل من که گاه بیشتر از چهارده یا چهل سال این دنیا را دیده ایم، چه چیز مهمی به دست آورده ایم؟ چند نفر از ما از زندگی امروزمان راضی هستیم؟
آدمیزاد همیشه هر چه بیشتر تصاحب می کند، کمتر ارزششان را می فهمد، هر چه بیشتر می بیند، زودتر فراموش می کند، هر چه ثروتمندتر می شود، بیش از گذشته ناراضی می شود.
روش های خرج کردن پول
با آنکه آمریکا یکی از پیشرفته ترین کشورهای جهان و دارای نظام رفاهی و خیریه نسبتا کاملی است، ولی هنوز مردم فوق العاده فقیری در این کشور زندگی می کنند.
یک سازمان غیردولتی به بررسی گسترده ای پرداخت تا علل ناتوانی این مردم در بهبود زندگی خودشان را بیابد. سازمان مذکور پس از پایان بررسی در گزارش نهائی خود سه نمونه از نتایج خود را ارایه داد.
مورد یکم دختری بود که همیشه از کارش اخراج می شد؛ چون هر روز با تاخیر به سر کارش می رسید. اما وقتی دوستانش او را مثلا به خرید یک ساعت شماطه ای دعوت می کردند، او همیشه جواب می داد: یارانه بیکاری دولت کافی نیست، چطور می توانم یک ساعت بی فایده بخرم؟
مورد دوم پیرزنی بود که با آنکه دولت ماهانه پول کافی برای خرید غذا به او می داد، اما بیشتر وقت ها از گرسنگی در عذاب بود. بالاخره کاشِف به عمل آمد که خانم همیشه با یارانه دولت گران ترین گوشت و بستنی دلخواهش را می خرد و پول برای خریدن مواد خوراکی اساسی مثل نان و شیر باقی نمی ماند.
مورد سوم مرد میان سالی بود که زندگی بسیار سخت و فقیرانه ای می گذراند. وقتی همسایه هایش از او پرسیدند که کمک هزینه دولت کجا رفته؟ جواب داد: همیشه برای تعویض کفِ خانه صرف می شود. از این حضرتِ آقا هم معلوم شد که در زمستان هیزم برای شومینه نمی خرد و در طول فصل سرما، کم کم کفِ چوبی خانه اش را می کَنَد و در بخاری می اندازد. وقتی هم که پول دولت می رسد، مجبور می شود کفِ خانه اش را کاملا عوض کند.
افرادی مثل این مردم کم نیستند. آنها که نمی توانند حتی با کمک دیگران زندگی شان را بهتر کنند، بیشتر به این علت است که نمی دانند چطور از پول استفاده مؤثری بکنند.