<%@ Language=JavaScript %> China Radio International
党的十七大گردآوری آرزوهای نیک برای ارسال با فضاپیمای شن جوی 7تمایل به همکاری با رسانه ها و نهادهای کشورهای مختلف
China Radio International
اخبار چين
اخبار جهان
اخبار سياسی  
اخبار اقتصادی  
اخبار فرهنگی  
اخبار علمی و فنی  
اخبار ورزشی  
اخبار ديگر  

ورزش

فرهنگ چین

اقلیتهای ملی

رنگین کمان

جامعه و زندگی

علوم و فنون
GMT+08:00 || 2009-02-13 18:56:35
واقعیت خشن

cri

خانم بیکن یک طوطی داشت. با آن که طوطی حیوان کوچکی است، اما خانم بیکن حضور همین موجود را غنیمت می شمرد. هر روز با او صحبت می کرد و شب ها آن را در کنار بالشت خود می گذاشت و با هم می خوابیدند. بعضی وقت ها در دل شب، خانم بیکن با شنیدن صدای عجیب طوطی از خواب می پرید، اما هرگز عصبانی نمی شد.

مدتی بود که خانم بیکن واقعا می ترسید. نه از صدای طوطی بلکه از صدای آژیر حمله هوائی. جنگی شروع شده بود. با آن که ارتش بیشتر موشک های دشمن را قبل از رسیدن به هدف نابود می کرد، اما ترکش های موشک ها به زمین می افتاد و گاز سمی بی رنگ و بویی به اطراف پخش می شد.

دولت ماسک های ضد گاز بین شهروندان توزیع کرد. اما اگر از خانم بیکن هشتاد ساله می خواستند که هر روز و تمامِ وقت این ماسک را روی صورت اش بگذارد، قبل از این که از رسیدن گاز سمی به او برسد، از نرسیدن اکسیژن می مرد.

چیزی که بیشتر مایه نگرانی خانم بیکن می شد این بود که هیچ کدام از ماسک های ضد گازی که دولت توزیع کرده بود، برای طوطی طراحی نشده بود. این پرنده باهوش هم گوئی وضعیتِ موجود را می فهمید، با شنیدن آژیر حمله هوایی، در گوشه قفس می لرزید.

اتفاق عجیب تری که افتاد این بود که خانم بیکن که قبلا طوطی را مثل فرزند خودش می دانست، با دیدن ترس لرزه او، قفس طوطی را به ایوان می برد و خودش از پنجره اتاق به او نگاه می کرد.

همسایه خانم بیکن که از این کار خانم بیکن بسیار متعجب شده بود از او پرسید: چرا طوطی را بیرون می گذارید؟ اگر بی رحم هستید و او را خارج از خانه می گذارید، پس چرا باز می نشینید و با نگرانی به او نگاه می کنید؟

خانم بیکن جواب داد: می خواهم وقتی دیدم به زمین می افتد، ماسک را روی صورتم بزنم. وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او نجاتم دهد.

زوجی با بالگرد بر فراز یک کوه پربرف پرواز می کردند. ناگهان بالگرد به خاطر نقص فنی سقوط کرد و دو سرنشین آن به عمق دره افتادند. زن به شدت زخمی و ارتباطشان هم با دنیای خارج کاملا قطع شده بود. مرد برای نجات همسر خود، همه غذاهایی باقی مانده را به او داد و او را در آغوش می کشید تا گرمش کند. اما بدبختانه سرانجام زن از شدت زخم هایش درگذشت.

سه هفته بعد مرد را که به طور شگفت انگیزی زنده مانده بود، نجات دادند. اما او در عمق دره سرد و برفی و بی ارتباط با خارج چطور زنده مانده بود؟

او همسرش را خورده بود.

بیشتر نفراتِ گروهی از سربازان که در حال فرار و عقب نشینی بودند، به خاطر حملات مداوم دشمن، زخمی شده بودند و از سرعت بقیه هم کم می کردند. به طوری که کم مانده بود دیگر فرصت فرار از محاصره دشمن را پیدا نکنند.

اما دو روز بعد شماری از آنها سالم از مهلکه خارج شدند.

آنها زمانی که به پایگاهشان رسیدند، با اندوه و گریه به دیگران گفتند که در آخرین لحظات، همه مهمات باقی مانده را پیش سربازان مجروح در صحنه نبرد گذاشتند و آنها تحت پوشش سربازان مجروح توانستند فرار کنند.

وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد!