<%@ Language=JavaScript %> China Radio International
党的十七大گردآوری آرزوهای نیک برای ارسال با فضاپیمای شن جوی 7تمایل به همکاری با رسانه ها و نهادهای کشورهای مختلف
China Radio International
اخبار چين
اخبار جهان
اخبار سياسی  
اخبار اقتصادی  
اخبار فرهنگی  
اخبار علمی و فنی  
اخبار ورزشی  
اخبار ديگر  

ورزش

فرهنگ چین

اقلیتهای ملی

رنگین کمان

جامعه و زندگی

علوم و فنون
GMT+08:00 || 2007-12-26 19:06:44
مغرورترین مادر

cri
در 26 سالگی جرج را به دنیا آوردم. او موهای سیاه، چشمان آبی و قشنگی داشت. جرج در نه ماهگی شروع به حرف زدن کرد، در 10 ماهگی راه رفتن را آغاز کرد و در 2 سالگی اسکیت سواری را یاد گرفت.

او روزی در هشت سالگی احساس کرد که یکی از پاهایش را نمی تواند حرکت بدهد. این عوارض به سرعت به پای دیگرش سرایت کرد. دکترها گفتند که او زنده می ماند، اما پس از طی دوره ای دردناک و با گرفتگی عضلات، عاقبت توانایی راه رفتن و حتی حرکت همه اعضای بدنش را کاملاً از دست خواهد داد.

وقتی با جرج به بیرون می رفتیم، مردم با همدردی و دلسوزی به او نگاه می کردند. گاهی حتی جرأت نداشتم به او نگاه بکنم، چون بدن جرج آنقدر خمیده بود که رقت انگیز به نظر می رسید. گاهی اوقات با عصبانیت از او می خواستم که راه رفتن یاد بگیرد. جرج هم بی توجه به تندمزاجی من همیشه با لبخند به من می گفت: "مامان، دارم سعی می کنم."

روزی وقتی که دیدم جرج پاهایش را توی کفش اسکیتش می گذارد، دلم سوخت. کفش های اسکیتش را داخل کمد گذاشتم و با مهربانی به او گفتم: "عزیزم، وقتی سلامتی ات را به دست آوردی با هم می رویم اسکیت سواری!"

هر شب در کنار تخت خواب برای جرج داستان تعریف می کردم، او هم از من می پرسید: "مامان، اگر ما دعا زیاد بخوانیم، وقتی از خواب بیدار بشوم، دوباره می توانم راه بروم؟"

من هم می گفتم -"نه. فکر نمی کنم." نمی خواستم به او دروغ بگویم. ولی ادامه می دادم "اما به هر حال باید دعا بخوانیم."

-"بچه ها به من می گویند چلاق. حتی یک دوست هم ندارم."

در این موقع دلم برایش بسیار سوخت.

چند سال بعد، جرج به وضعیت خود عادت کرده بود و شکایتی نمی کرد. من هم این حقیقت را قبول کرده بودم و عقیده داشتم که پس از این که بزرگ شود، از دیگران شجاع تر، و اراده اش قوی تر خواهد بود.

زمانی که جرج از ده سالگی گذشته بود، درمان های دارویی اثر کرد جرج می توانست دهان و دست هایش را به شکل عادی حرکت کند، اما پاهایش هنوز مشکل زیادی داشت و باید با عصا راه می رفت. با این حال او دوباره اسکیت سواری را شروع کرد. او وقتی از کوه برف پایین می آمد، مثل این بود که در هوا پرواز می کند. این در حالی بود که او هنوز نمی توانست راه برود.

یک پای جرج در 18 سالگی اش خوب شد و دو ماه بعد دیگر احتیاجی به عصا نداشت. هنوز لنگ لنگان قدم می زند و گاه با لبخند از من می پرسد: "مامان می خواهی با من برقصی؟"

چندی پیش که با همکلاسی های دبیرستانم دیدار می کردم هر یک از آنها درباره موفقیت های بچه هایشان می گفتند.

-"پسر من موسیقی دان است."

-"دختر من دکتر است."

و از این چیزها

وقتی نوبت به من رسید با غرور گفتم: "پسر من اراده ای مثل کوه دارد، او الان می تواند مثل افراد عادی راه برود."