<%@ Language=JavaScript %> China Radio International
党的十七大گردآوری آرزوهای نیک برای ارسال با فضاپیمای شن جوی 7تمایل به همکاری با رسانه ها و نهادهای کشورهای مختلف
China Radio International
اخبار چين
اخبار جهان
اخبار سياسی  
اخبار اقتصادی  
اخبار فرهنگی  
اخبار علمی و فنی  
اخبار ورزشی  
اخبار ديگر  

ورزش

فرهنگ چین

اقلیتهای ملی

رنگین کمان

جامعه و زندگی

علوم و فنون
GMT+08:00 || 2007-11-16 19:40:21
میمون و انسان

cri
درزمان های قدیم مردی که به تنهائی از جنگلی می گذشت، میمونی را دید و پیش خود فکر کرد که می تواند از این میمون به عنوان همراه استفاده کند تا تنها نباشد. او را پیش خود صدا کرد و با ایما و اشاره به او گفت چون اجداد آدم و میمون یکسان بوده اند، آنها می توانند با هم دوست باشند و به این ترتیب آنها با هم همراه شدند.

در راه ناگهان شیری غرش کنان جلوی آنها ظاهر شد. آنها به سرعت فرار کردند و به بالای درختی پناه بردند. شیر در زیر درخت می گشت و با عصبانیت و گرسنگی منتظر بود تا یکی از آنها به پایین درخت بیفتد. مرد شاخه بزرگی را با دو دست چسبیده بود. اما میمون با بی پروایی و مهارت روی یک شاخه درخت نشسته بود. زمان زیادی گذشت. شیر حوصله خودش را از دست می داد. او به مرد و میمون گفت که اگر تنها یکی از شما خود را پایین بیندازد و به من تسلیم شود دیگری از مرگ خلاص خواهد شد. آدم و میمون مشورت کردند، هر دو می گفتند که می خواهند برای دیگری فداکاری کنند. عاقبت تصمیم گرفتند در زندگی و مرگ شریک یکدیگر باشند. شیر چاره ای ندید بجز نشستن زیر درخت و انتظار کشیدن. اما شب فرارسید و مرد و میمون خواب آلوده شدند. ولی می ترسیدند که اگر بخوابند از درخت بیفتند. آنها تصمیم گرفتند به نوبت بخوابند و دیگری کشیک بدهد. اول مرد خوابید و میمون کشیک داد، اما وقتی نوبت میمون رسید که بخوابد، مرد پیش خودش فکر کرد اگر میمون را به زیر درخت بیندازد، شیر او را رها خواهد کرد. او با تمام نیرو میمون را تکان داد. میمون که در خواب بود، در حال افتادن از درخت از مهارتش استفاده کرد و پیش از افتادن شاخته ای را گرفت و نجات پیدا کرد. اما به روی خودش نیاورد و دوباره خوابید. مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. در سپیده دم میمون با استفاده از فرصت خواب بوده شیر، مرد را به جای امنی برد. فقط در آن جا به کنایه به مرد گفت: که دیگر هنچ وقت جد میمون و انسان را یکی نداند.

عجله کار شیطان است

تاجری در دهکده ای مقدار زیادی کاکائو خرید و می خواست با گاری کالایش را به انبار خانه اش منتقل کند. در راه از پسری پرسید تا جاده چقدر راه است.پسر جواب داد اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت. با عجله اسب هایش را به جلو راند اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ گاری به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن گاری همه کاکائو ها به زمین ریخت.

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن کاکائوی ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت گاری اش بر می گشت یاد حرف های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.