در زمان قدیم مردی سوار قایق شد تا از رودخانه ای بگذرد.وی همچنانکه در داخل قایق مشغول تماشای رودخانه بود ناگهان شمشیرش به داخل آب افتاد.به صدای افتادن شمشیر عده ای که در قایق بودند متوجه مرد شدند و دیدند که وی بلافاصله خم شد و با کارد در روی بدنه قایق علامتی گذاشت.این کاروی باعث براگیخته شدن تعجب دیگران گشت،لذا از او پرسیدند که منظورت از این کار چیست؟مرد پاسخ داد:شمشیر من اینجا داخل آب افتاد،من هم این علامت را روی قایق گذاشتم تا وقتیکه قایق ایستاد،بتوانم شمشیرم را پیدا کنم.
مسافران قایق باشیندن این حرف به خنده افتادند و یکی از میان آنان به آن مرد گفت: شمشیر تو در میان رودخانه افتاده ست و قایق در حال حرکت است،شمشیر تو که نمی تواند در زیر آب به دنبال قایق حرکت کند و از آن دور نیفتد،تو با این علامتی که روی قایق گذاشتی نمی توانی شمشیرت را پیدا کنی .
اما مرد حرف او را قبول نکرد و وقتی قایق به دنبال رسید او از همان محل علامتگذاری شده خود را به داخل آب انداخت تا شمشیرش را پیدا کند وطبیعی بود که با وجود ساعتها جستجو نتواند شمشیر خود را بیابد.
بسیار خطر ناک است
در دوره بهار و پائیز(770 تا 476 قبل از میلاد)فرمانروای مملکت چین می خواست برای خود بنائی نه طبقه بسازد.بسیاری از مردم را برای این کار به بیگار گرفت و چون دامنه ساختمان بسیار وسیع بود با اینکه سه سال در آن کار شد به اتمام نرسید.دارائی و اندوخته خزانه نه کشید و مردم گرسنه ماندند و کار نیمه تمام ماند.امپراطور برای اینکه کسی اعتراض نکند فرمانی صادر کرد و ضمن آن گفت اگر کسی جرات کند کارساختمان را نا درست بگوید اعدامش خواهد کرد.
مردم با آنکه همه می دانستند ادامه کار ساختمان وضع کشور را روز به روز و خیمتر می سازد،از ترس همچ نگفتند،تا اینکه یکی از وزرا که مردی عاقل بود و جرات داشت نامه ای به امپراطور نوشت و اجازه شرفیابی خواست. امپراطور که منظورش را فهمیده بود دستور داد تیر و کمات وشمشیر حاضر کردند و سپس او را احضار کرد.
وزیر وارد دربار شد چون امپراطور را با چهره بر افراخته دید بانرمی اظهار کرد:در باره کارهای دولتی و درباری نمی خواهد چیزی بگوید،فقط آمده است به امپراطور نوعی بازی را نشان بدهد.امپراطور پرسید چه نوع بازی است؟وی گفت:من می توانم نه تخم مرغ را یکی روی دیگری بگذام.امپراطور خنده ای کرد و گفت:من در تمام عمرم چنین بازیی را ندیده ام،خوب نشان بدهید.
وزیر شروع کرد تخم مرغی را روی تخم مرغ دیگر گذاردن،اما هربار که یکی را بالای دیگری می نهاده تخم مرغ قبلی می افتاد امپراطور که در کنار او با ذوق و شوق ناظر بازی بود و می خندید همینکه وزیر خواست تخم مرغ دیگری را روی تخم مرغ قبلی تگذارد گفت:دیگر نگذارید،خطر ناک است.وزیر از فرصت استفاده کرد و گفت:اعلی حضرتا!کار خطر ناکتر از این هم هست.سخن آمیخته به لحن سرزنش او امپراطور را متنبه کرد و فهمید که در ساختن عمارت نه طبقه اشتباه کرده است.دستورداد از آن دست بردارند.